داستان کودکانه تله ای برای موش ها

ساخت وبلاگ
4.4/5 - (60 امتیاز)
افزودن به علاقه مندی ها
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات

یکی بود یکی نبود. توی یک خونه قدیمی که حیاط بزرگی داشت سه تا موش کوچولو زندگی می کردند به اسم های موشی و موشا و موشک . اونها شیطون و بازیگوش بودند و هر روز به همه سوراخ ها و گوشه و کنار حیاط سرک می کشیدند.

یکی از روزها که موش ها توی حیاط مشغول بازی و بدو بدو بودند صدای میو میوی گربه ای رو شنیدند. موشی گفت:” این صدای گربه است.. ولی ما که تا حالا توی حیاط گربه ای نداشتیم..” موشا گفت:” حتما از توی کوچه میاد.. ولش کنید بیایید بازیمون رو بکنیم..”

موشک که از بقیه باهوش تر  بود گفت:” نه این صدا از بیرون نیست .. انگار از خونه بغلی میاد” بعد با دقت اطراف رو نگاهی کرد و گفت:” همین جا باشید تا من برم سر و گوشی آب بدم و بیام” بعد هم درست مثل موشک به طرف باغچه دوید.

کمی بعد موشک برگشت و گفت:” یک گربه چاق قهوه ای روی دیوار بود، به نظرم تو خونه بغلی زندگی می کنه..” موشی که خیلی ترسیده بود با صدای لرزون گفت:” حتما تازه به اینجا اومده .. آخه تا حالا گربه ای این اطراف ندیده بودیم ..” موشک گفت:” درسته .. فکر کنم تازگی به اینجا اومده .. باید از این به بعد بیشتر مراقب باشیم و جاهایی که نمی شناسیم نریم”

موشا که خیلی بازیگوش و سر به هوا بود گفت:” نترسید بابا … اون که توی حیاط ما نیست!” موشک گفت:” بله ، ولی ممکنه که سر و کله اش اینجا هم پیدا بشه ! پس باید بیشتر مراقب باشیم و حواسمون رو جمع کنیم..”

چند روزی گذشت و خبری از گربه قهوه ای پشمالو نبود. موشا مثل همیشه در حال سرک کشیدن به جاهای مختلف حیاط و زیرزمین بود که یک دفعه چشمش به یک جعبه بزرگ افتاد. اون تا حالا این جعبه رو ندیده بود. موشا با کنجکاوی به داخل جعبه سرک کشید و ناگهان چشمش به یک کاسه پر از پنیر افتاد. بوی پنیر تازه واقعا لذت بخش بود ..

موشا به سرعت به سراغ پنیرها رفت و شروع به جویدن کرد. بعد از اینکه مقداری پنیر خورد یاد دوستهاش افتاد و با خودش فکر کرد که بهتره موشی و موشک رو هم خبر کنه تا از این پنیر تازه بخورند.

اون سریع سراغ دوستهاش رفت و گفت:” بدویید، عجله کنید .. یک کاسه پر از پنیر تازه توی زیرزمین پیدا کردم! بجنبید که اگر نیایید خودم به تنهایی همش رو می خورم!”

موشی با تعجب گفت:” توی زیرزمین؟ پس چرا تا حالا ندیده بودیمش؟” موشا که همه فکرش پیش پنیرها بود گفت:” من نمیدونم.. فقط می دونم که خیلی خوشمزه بودن! زود باشید بیاید”

موشک یه کم فکر کرد و گفت:” موشی راست میگه! ما تا حالا پنیری توی زیر زمین ندیده بودیم! باید مراقب باشیم .. ”

موشا که از این حرفها خسته شده بود گفت:” شماها الکی می ترسید.. اونجا هیچ خبری نبود.. من خودم تنهایی رفتم داخل جعبه رو دیدم هیچی اونجا نبود به جز یک کاسه پنیر! حالا زود باشید که دلم برای خوردن اون پنیرها لک زده ..”

موشی گفت:” باشه بریم ببینیم این پنیرهایی که می گی کجان!” بعد سه تایی به سمت زیرزمین راه افتادند. موشا زودتر از بقیه خودش رو به جعبه رسوند و به داخلش دوید و شروع به خوردن پنیرها کرد. بعد هم موشی به داخل رفت اما موشک هنوز مطمین نبود که ماجرای این پنیرها چیه و با تردید اونها رو نگاه می کرد. موشی گفت:” بیا موشک، این پنیرها خیلی خوشمزس! بیا تا تموم نشده تو هم بخور..” موشک هم بالاخره راضی شد و به داخل جعبه رفت و  سه تایی مشغول خوردن شدند.

هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان در جعبه بسته شد و دوباره سر و کله گربه قهوه ای پیدا شد. گربه قهوه ای میو میو کنان به کنار جعبه اومد و گفت:” آخ جون ، هر سه تاتون رو گیر انداختم ..”

موش کوچولوها که تازه فهمیدند این یک تله بوده ترسیدند و به گوشه جعبه رفتند. گربه قهوه ای میویی کرد و گفت:” خب فعلا همینجا بمونید تا عصری برگردم و یه غذای خوشمزه بخورم!” و  از زیرزمین بیرون رفت.

موشی که از همه بیشتر ترسیده بود شروع به گریه کرد و در حالیکه گریه می کرد گفت:” همش تقصیر تویه موشا! به خاطر حرف تو توی این دردسر افتادیم”

موشا که خودش هم ترسیده بود من من کنان گفت:” حق با تویه ولی من نمیدونستم که این یه تله است .. حالا چیکار کنیم!”

موشک گفت:” ما باید بیشتر احتیاط می کردیم ! ولی حالا اکه این اتفاق افتاده گریه کردن و ترسیدن فایده ای نداره ! باید یه فکری بکنیم تا خودمون رو از این قفس نجات بدیم .. ما فقط تا عصر فرصت داریم”

موشی اشکهاش رو پاک کرد و گفت :” چطوری؟ بیرون اومدن از این جعبه چوبی غیر ممکنه !” موشا به سراغ نرده های چوبی قفس رفت و سعی کرد با دندونهاش اونها رو بشکنه ! ولی نرده ها خیلی محکم بودند و تلاش موشا بی فایده بود. و با ناامیدی گفت:” این کار فایده نداره ! ما نمیتونیم این نرده ها رو بشکنیم!”

موشک گفت:” بالاخره باید راهی پیدا کنیم ” و نگاهی به اطراف کرد ناگهان چشمش به کاسه سفالی پنیرها افتاد. موشک با دقت کاسه رو نگاه کرد . کاسه قدیمی بود و ترک های زیادی روی اون بود. موشک کاسه رو برداشت و با دندانهای تیزش شروع به شکستن کاسه کرد. موشی و موشا با تعجب به موشک نگاه می کردند.

خیلی زود کاسه از روی همون ترک ها شکست و به دو تکه تقسیم شد. موشک تکه ای از کاسه رو که لبه تیزی داشت و مثل چاقو بود رو برداشت و به سراغ نرده های چوبی رفت و شروع به بریدن نرده ها کرد. موشی و موشا هم تکه دیگه رو برداشتند و شروع به بریدن کردند. موشک گفت:” هوراا ، بالاخره یکی از نرده ها داره بریده میشه ، ما بالاخره موفق میشیم فقط کافیه یه کم دیگه تلاش کنیم”

بعد از تلاش زیاد هر سه اونها بالاخره یکی از نرده های چوبی شکسته شد. و سوراخی برای بیرون اومدن موش ها درست شد. موش ها با عجله از جعبه بیرون اومدند و تونستند نفس راحتی بکشند. موشک گفت:” بهتره هر چه زودتر از زیرزمین خارج بشیم ..” اونها از زیر زمین بیرون اومدند و به سوراخ همیشگیشون در گوشه حیاط رفتند.

اونها واقعا خوشحال بودند که تونسته بودند از اون تله فرار کنند. موشی و موشا از موشک تشکر کردند و گفتند:” ما ازت ممنونیم موشک، اگر فکر و نقشه تو نبود ما نمی تونستیم نجات پیدا کنیم..” موشک خندید و گفت:” نه دوستهای من، اگر شما نبودید من به تنهایی نمی تونستم اون نرده چوبی رو ببرم . با تلاش هر سه ما اون نرده شکسته شد. این نتیجه تلاش و کار گروهی هر سه ما بود..”

موشا هم سرش رو پایین انداخت و گفت:” منم دیگه قول میدم از این به بعد حواسم رو بیشتر جمع کنم، دقت کنم و مراقب باشم..” بعد هر سه خندیدند و خوشحال از آزادی دوباره شون مشغول بازی شدند.

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 156 تاريخ : دوشنبه 24 مرداد 1401 ساعت: 15:45