قصه تصویری قورباغه و گاو نر

ساخت وبلاگ
امتیاز دهید

برای شنیدن قصه اندکی صبر کنید و بعد از بارگذاری پلیر روی دکمه پلی کلیک کنید

افزودن به علاقه مندی ها

روزی روزگاری دسته ای قورباغه در برکه ای زیبا زندگی می کردند.همه اونها از زندگی در کنار هم خوشحال بودند. تمام طول روز بازی می کردند و در همه کارها به هم کمک می کردند. با این حال هیچ کدوم از اونها شبیه هم نبودند. یکی از قورباغه ها از همه لاغرتر بود، اون می تونست روی بلندترین سنگ بپره. یکی دیگه از همه چاق تر بود و میتونست مگس ها رو قبل از اونکه کسی بتونه اونها رو ببینه، بگیره. قورباغه بعدی مکس بود. اون دربین قورباغه ها از همه بزرگتر بود. مکس هر روز مگس و حشرات زیادی رو میخورد. قورباغه های دیگه هم بخاطر اندازه اش از اون میترسیدن. اما مکس عاشق توجه بود و به اندازه اش افتخار میکرد و بعضی وقتا هم قورباغه های کوچکترو مسخره می کرد.
مکس: تو میتونی بپری روی بلندترین سنگ؟ پس یعنی از حیوونای بزرگتری که میخوان بهت حمله کنن هم میتونی فرار کنی؟ آفرین به تو! ولی من به این توانایی نیاز ندارم. هیچکی از من بزرگتر نیست.
قورباغه لاغر : فکر میکنی واقعا کسی از مکس بزرگتر نیست؟
قورباغه چاق: از کجا بدونیم؟ هیچ وقت کسی رو از مکس بزرگتر ندیدم.
از اونجایی که برکه در اعماق جنگل قرار داشت، حیوانات زیادی برای آب خوردن به اونجا نمی رفتن. بنابرین همه فکر میکردن که واقعا مکس بزرگترین موجود روی زمینه.
مکس: چقدر خوشحالم که بزرگترین موجود روی زمینم!
مکس چهار بچه کوچیک داشت. اونها همیشه با قورباغه های دیگه نزدیک برکه بازی می کردن.
بچه قورباغه: بیاین بریم اون سمت درخت بازی کنیم. اونجا سنگای بزرگ زیادی داره.
بچه قورباه قرمز: من ترجیح میدم نیام. مامان ازم خواسته این طرف برکه بازی کنم.
بچه قورباغه: بیخیال…نترسید. بابای من از همه بزرگتره. نگران نباش. اگه تو دردسر افتادیم، خبرش میکنیم.
بچه قورباغه قرمز: نمیدونم. مامانم از دستم عصبانی میشه ها.
بچه قورباغه: نگران نباش. اگه چیزی بهت گفت به بابامون میگیم باهاش حرف بزنه. اونوقت دیگه دعوات نمیکنه.

بچه قورباغه قرمز: باشه، بریم.
بچه ها بدون تلف کردن حتی یک دقیقه، پریدن اون ور برکه، پشت درخت بزرگ. اونها از دیدن برکه کوچک دیگری که زیر درخت بزرگ قرار داشت، شگفت زده شده بودند.
بچه قورباغه: اونجا رو ببین. یه برکه دیگه اینجاس! من فکر میکردم فقط یه برکه رو زمین وجود داره.
بچه قورباغه قرمز: نباید اینطور فکر کنیم. خیلی چیزا وجود داره که ما ندیدیم. این سیاره خیلی بزرگه.
بچه قورباغه: میشه دیگه حرف نزنین. بیاین باهم بازی کنیم.
اونها یکی بعد از دیگری پریدن روی بلندترین سنگ و بعد با صدای شلپ بلندی شیرجه زدن توی برکه. ناگهان زمین شروع کرد به لرزیدن.
بچه قورباغه: نه! چه اتفاقی داره اینجا میفته؟
بچه قورباغه: چرا زمین داره میلرزه؟
بچه قورباغه قرمز: هیچ وقت نباید برکه مونو ترک میکردیم. حالا هممون میمیریم.
بچه قورباغه: اون دیگه چیه؟
بچه ها با دیدن موجود عجیب و غریبی که داشت به سمت برکه میومد، وحشت کردن. اون موجود اندازه بلندترین سنگ بود. با هر قدمی که برمیداشت شکمش تکون میخورد و صدای بلندی از خودش درمیاورد. بچه ها با عجله از روی سنگ ها پایین پریدن تا به خونه برگردن. اما اونقدر عجله کردن که قورباغه قرمز کوچیک سر خورد و افتاد توی برکه.
بچه قورباغه: وای … نه … صبر کنید!
بچه قورباغه: بیا بیرون وگرنه میخورتت.
گاو نر: این همه سرو صدا واسه چیه؟ شما ها کی هستین؟ تا حالا اینجا ندیده بودمتون.
بچه قورباغه قرمز: موجود بزرگ! لطفا منو نخور. خواهش میکنم.
گاو نر: چی؟ بخورمت؟ آخه چرا باید تو رو بخورم؟ من اومدم اینجا فقط یکم آب بخورم.
بچه قورباغه: یعنی نمیخوای به ما حمله کنی؟
گاو نر: نه! من قورباغه ها رو نمیخورم.

قصه <a href='/last-search/?q=تصویری'>تصویری</a> قورباغه و گاو نر

بچه قورباغه: پس چی میخوری؟ چطوری انقدر بزرگ شدی؟ بابای من هر روز یه عالمه حشره میخوره هنوزم نصف اندازه ای که تو هستی نشده.
گاو نر: بابات؟ منظورت قورباغه اس؟ اون هیچ وقت نمیتونه به اندازه من بزرگ شه. من با این اندازه به دنیا اومدم. همه حیوونا اندازه خودشونو دارن.
بچه قورباغه قرمز: منظورت اینه که حیوونات دیگه ای هم هستن که از تو بزرگترن؟
گاو نر: البته که هستن.
بچه ها وقتی شنیدن حیوانات دیگه ای هم وجود دارن که از گاو نر بزرگتر هستن، تعجب کردن. اونها ساعتها اونجا نشستن و به داستان حیوانات دیگه گوش دادن. چیزی نگذشت که شب فرا رسید و بچه ها باید با دوست جدیدشون خداحافظی میکردن.
بچه قورباغه: بیاین سریع بریم خونه. چیزای زیادی هست که باید برای بابا تعریف کنیم.
بچه قورباغه: آره بریم.
همه بچه ها مستقیم رفتن پیش مکس و تمام داستان رو برای اون تعریف کردن. داستانشون اونقدر جالب بود که همه حیوانات جمع شدن تا گوش بدن.
مکس: بچه های ساده من! یعنی میخواین بگین که این آقای گاو نر از من بزرگتره؟
بچه قورباغه: فقط اون نه بابا! گفت حیوونای دیگه ای هم وجود دارن که حتی از خودشم بزرگترن. اونا به برکه اون طرف میرن تا آب بخورن.
بچه قورباغه: آره…آره… و گفت تو هیچ وقت هم نمیتونی به اندازه اون بزرگ بشی پدر!
مکس: مسخره اس! چطور ممکنه یکی از من بزرگتر باشه؟ بهتون کلک زده. حتما خودشو باد کرده تا دروغشو ثابت کنه. اون یه دروغگوعه.
قورباغه : راست میگن مکس. من همیشه با پرنده هایی که میان اینجا آب بخورن حرف میزنم. داستان حیوونای دیگه رو ازشون شنیدم. اشتباه فکر کردیم که ما بزرگترین موجود این سیاره هستیم.
مکس: این اشتباه توعه نه من. من بزرگترین موجود این سیاره هستم. حقیقت اینه.
قورباغه : چرا صبر نمیکنید تا صبح بشه و حقیقت رو بفهمید. بچه ها گفتن اون حیوونای بزرگ به اونجا میرن تا آب بخورن. باید صبح به اونجا بریم تا حقیقت رو پیدا کنیم.
همه موافقت کردند اما مکس عصبانی بود. باید ثابت میکرد از همه بزرگتره، وگرنه با خودش خیال میکرد دیگه هیچ کس به اون احترام نمیذاره.

قصه کارتونی قورباغه و گاو نر

مکس: نه! فقط همینی که من گفتم. هیچ کس نباید بچه هامو فریب بده. آقای گاو نرم نمیتونه از دروغاش دربره. چطور جرات کرده بگه من هیچ وقت نمیتونم به اندازه اون بزرگ باشم.
مکس پشتش رو کش داد و صاف نشست و بعد شکمش رو باد کرد و اندازه اش بزرگتر شد.
مکس: بگین ببینم انقدر بزرگتر بود؟
بچه قورباغه: نه از اینم بزرگتر بابا.
مکس کمی بیشتر شکمش رو باد کرد.
مکس: انقدر بزرگ بود؟
بچه قورباغه: نه بزرگتر!
قورباغه: مجبور نیستی اینکارا رو بکنی مکس! هر حیوونی توانایی خودشو داره. مطمئنم آقای گاو نر با اون اندازه اش نمیتونه جوری که ما میپریم بپره.
قورباغه: آره مکس دیگه کافیه. اینجوری به خودت آسیب میرسونی.
اما مکس نمیخواست تسلیم بشه. به نصیحت دوستاشم گوش نمیداد. تنها چیزی که میشنید این بود ” به اندازه گاو نر” و این چیزی بود که اون میخواست و بدون توجه به بقیه، شکمش رو بیشتر باد کرد.
مکس: ببینم انقدر بزرگ بود؟
بچه قورباغه: نه بزرگتر بود بابا.

حالا پشت مکس خمیده شد و شکمش رو بیشتر باد کرد.
مکس: انقدر بزرگ بود؟
بچه قورباغه: بزرگتر!
صورت مکس کبود شد و کمی بیشتر باد کرد. چشماش از حدقه زده بودن بیرون.
مکس: ببینم انقدر بزرگ بود؟
قورباغه: کافیه مکس! داری به خودت آسیب میزنی.


مکس: بگو ببینم…انقدر بزرگ بود؟
بچه قورباغه: نه بزرگتر بود بابا.
حق با دوستش بود. مکس داشت به خودش صدمه میزد. پشتش کشیده شده بود. چشماش از حدقه زده بودن بیرون و انقدر شکمشو باد کرده بود که داشت میترکید، اما تسلیم نمیشد. باید ثابت میکرد که واقعا از همه بزرگتره. پس نفس عمیقی کشید و خودش رو بیشتر باد کرد.
مکس: از اینم بزرگتر بود؟
بچه قورباغه: نه بابا …
بچه قورباغه : نه بابا …
بچه قورباغه : نه بابا …
بچه قورباغه : نه بابا …
بچه قورباغه : بابا …
بچه قورباغه : بابا …
اما خیلی دیر شده بود. شکم مکس ترکید. اون خودش رو بیشتر از تواناییش باد کرده بود. بچه هاش گریه کردند و گریه کردند و همشون ناراحت بودن.
قورباغه: مکس دوست من! اگه به حرفمون گوش میکردی این اتفاق نمی افتاد.
قورباغه: ما هممون به اندازه خودمون بزرگیم. هیچ وقت نباید سعی کنیم یکی دیگه باشیم.
پایان

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 129 تاريخ : دوشنبه 30 خرداد 1401 ساعت: 1:02