تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس

متن مرتبط با «قصه» در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس نوشته شده است

قصه برای کودکان مهد کودک

  • 2/5 - (1 امتیاز) یکی از جذاب ترین آیتم های مهد کودک ها برای کودکان قصه است که هم جنبه سرگرمی و لذت دارد، هم می تواند یک وسیله آموزشی مناسب باشد. قصه برای کودکان مهد کودک باید ویژگی هایی داشته باشد که آن را مناسب می کند؛ چرا که یکی از مهم ترین روش های آموزش غیر مستقیم کودکان قصه گویی است. در ادامه بیشتر به مزایا و ویژگی های قصه برای کودکان مهد کودک می پردازیم. مزایای قصه برای کودکان مهد کودک زمانی که والدین کودکشان را به مهد کودک می سپارند انتظار دارند علاوه بر مراقبت از کودک، کودکشان آموزش های به روز و مفیدی هم دریافت کند که تربیت او را بهینه می سازد. بنابراین افرادی که قصد تاسیس خانه بازی کودک یا مهد کودک دارند نیز حتما باید از بهترین روش های آموزش کودکان بهره بگیرند. قصه گویی یکی از پر مزیت ترین روش ها برای آموزش کاربردی کودکان است. مهم ترین مزایای قصه برای کودکان مهد کودک شامل: قصه گویی آنها را با اصول اخلاقی و هنجاری اخلاقی جامعه شان آشنا می کند مهارت های کلامی و دیالوگ های مرسوم را به آنها آموزش می دهد مهارت شنیداری را تقویت می کند قدرت تخیل و در نتیجه خلاقیت کودکان را افزایش می دهد ابزاری عالی برای افزایش سطح علمی کودکان است به تقویت حافظه کودکان کمک می کند مهارت های حل مشکل را به راحتی به کودک آموزش می دهد توانایی های ارتباطی و اجتماعی کودک را بهبود می بخشد نحوه صحیح بیان قصه برای کودکان مهد کودک چگونه است؟ داستان گویی و قصه برای کودکان مهد کودک از داستان عادی جداست و باید تکنیک های متناسب با آن را اجرا کرد. نکات زیر به شما کمک می کند قصه گویی حرفه ای برای کودکان را اجرا کنید: برای قصه گویی یک مکان آرام و راحت , ...ادامه مطلب

  • قسمت دهم : قصه ی امید و هما / پدر هما چترش را روی خانه ی امید پهن کرد !

  • سلام صبح بخیر. عزیز ببخشید که برات یادداشت می گذارم. من رفتم.هما با خواندن اولین سطر از یادداشت امید شروع کرد به فحاشی و خواندن نامه ی امید:خلاصه چیزی که برات نوشتم همین جمله دو کلمه ای هست. شرایط زندگی علیرغم تلاش و میلی که دارم به هیچ وجه آنگونه که دوست دارم نیست. دنبال مقصر هم نیستم اما مطمئن هستم که هر کاری بلد بودم کردم تا زندگی خوبی درست کنیم اما از حرفها و رفتاری تو فهمیدم که موفق نبودم.در طول سه سال گذشته تمام تصمیمات با نظر تو بوده این بار بدون نظرخواهی از تو این تصمیم و گرفتم. دلایل زیادی دارم برای این کار و از همه مهمتر ایجاد فضایی برای فکر کردن و ترمیم رابطه امان. اختبار و شرایط کار و دردسرهایی که کارکردن با حاجی برام ایجاد کرده همه موجب این تصمیم شد. میدونم....هما ؛به اینجای یادداشت که رسید چند تا فحش آبدار نثار امید کرد و با دست چپش یادداشت را مچاله کرد و با آن یکی دستش شماره پدرش را گرفت و جریان را آنگونه که به نفع خودش بود نقل کرد.پدر هما فردی خودخواه و پول دوست بود طوری که اولین نگرانی و سوالی که به ذهنش آمد این بود که از هما بپرسد، برات پول گذاشته؟ داخل یخچال گوشت و مرغ و موادغذایی داری؟ هما با بی تفاوتی جواب مثبت به تمام سوالات پدرش داد و پدر در ادامه گفت: دخترم اصلاً نگران نباش الان خودم میام پیشت، گور باباش هم کرده مرتیکه گداگشنه .هما با فریاد و لحن همیشگی اش که با امید صحبت می کرد سر پدرش داد زد که نمیخواد بیای اینجا من میام خونه شما. پدر هما کمی مکث کرد و با لحنی موذیانه در قالب پدری دلسوز گفت نه دخترم آنجا خونه تو هست اگر ول کنی و بیای بیرون بهانه دستش میدی که بتونه بگه خودش خونه را ترک کرده آنوقت همه تقصیرها گردن تو میافته و نفقه و اجرت المثل شاملت نم, ...ادامه مطلب

  • قسمت نهم : قصه ی وکیل شهرستانی/ امید با یادداشتی روی یخچال از هما جدا شد!

  • وقتی موتور هما گرم می شد راست و دروغ و با هم طوری قاطی به خورد طرف میداد که چاره ای جز پذیرش نداشت. حسین کماکان متعجب و گیج ، فقط شنونده بود. امید هم که گوشش از این حرفها پر بود فقط پوزخند میزد و هر از گاهی با سر روبه حسین ابراز تأسف و شرمندگی می کرد.رفتارهای هما اصلاً قابل پیش بینی نبود وسط آن همه هیجان و حرف زدن یک دفعه از روی مبل بلند شد و شال و کلاه کرد و با جمله ی؛ انشاءالله سری بعد با خانم تشریف بیارید از خانه خارج شد. همان قدر که حسین متعجب بود امید خنده امانش نمی داد خنده ای با حالتی عصبی و از سر ناچاری، خنده ای که پس از چند ثانیه به سکوت تلخی مبدل شد.بدون آنکه حسین سوال و پرسشی مطرح کند امید کل جریان دیشب را خلاصه و بدون جزئیات بازگو کرد و در پایان از ناچاری و گرفتاری در ارتباط با هما گفت. از عشق و علاقه ای که موجب این ارتباط و مانع هر تصمیمی است برای رها کردن و متارکه.حسین فقط گوش کرد و سکوت بدون حتی کلمه ای دستش را به شانه امید زد و از خانه امید رفت. امید که به رفتارهای هما عادت کرده بود بدون آنکه نگرانی بابت رفتار هما داشته باشد شروع کرد به آماده نمودن بساط جوجه کباب غذای مورد علاقه هما تا بلکه شرایط گذراندن یک شب آرام و صبح جمعه ای دلپذیر فراهم شود. .امیدهمینطور که به زغال های گل انداخته ی منقل کباب پز خیره شده بود؛ یادش به شعر زیبایی از احمد شاملو افتاد کباب قناری بر آتش سوسن و یاس همیشه در خلوتش کل زندگی را مرور می کرد از نوجوانی تا امروزش و هر بار به اشتباهات جدیدی پی می برد که دیگر زمان و وقت جبرانش سپری شده و شدیداً به این باور غلط میخندید که انسان از اشتباهاتش باید تجربه ای بیاموزد که دوباره مرتکب خطا نشود. این عبارت اگر برای همه مصداق عینی داشت برای امید ه, ...ادامه مطلب

  • قسمت هشتم : قصه ی وکیل شهرستانی/ تهمت های هما به امید در حضور حسین !

  • وقتی بلندگوی تالار پایان وقت و اعلام کرد امید تازه یادش آمد کجاست ،از پشت بلورهای اشک که در حدقه ی چشمانش جمع شده بود نگاهی به اوراق امتحان کرد، اوراقی که نمی دانست کی و چطور سیاه کرده .با کمال بی میلی و نومیدی برگه ها را تحویل مراقب داد و از کانون پیاده به سمت خیابان ورزا حرکت کرد که بین راه یادش آمد ،هم با رضا قرار داشته و هم اینکه با حسین خداحافظی نکرده و تلفن همراهش هم که قبل از امتحان خاموش کرده بود هنوز خاموش است. اولین کار واجب پیام دادن به هما بود و سپس تماس بابت عذرخواهی از رضا و حسین. کارش که با موبایلش تمام شد مستقیم رفت سمت دفتر تا کمی خودش را جمع و جور کند .بدون انگیزه و هرگونه حس و حالی فقط چای می ریخت و سیگار می کشید و با خودش حرف می زد. یک لحظه یادش به یادداشت هما افتاد که عزیزم چای و نسکافه آماده کردم و ... با خودش گفت شاید بشود این برخورد هما را نقطه ی آغاز بازسازی رابطه اش با هما تلقی کند.برای شروعی دوباره با ذوق و شوق تمام به هما زنگ زند هر بار بیش از پنج زنگ و اشغال شدن تلفن هما و برنداشتن تلفن خانه با دادن پیام به هما که طبق یک عادت مسخره باید گزارش موقعیت جغرافیایی خودش را به او گزارش می کرد آماده استراحت شد که صدای اذان و مناجات از مسجد نزدیک میدان فردوسی حالش را دگرگون کرد و وضو گرفته بر سجاده اش نشست.از این شکل نماز خواندن نفرت داشت که زبانش ذکر خدا بگوید و فکرش درگیر دنیای فانی باشد به هر شکلی که بود چند رکعت نماز به کمرش زد و با همان سجاده و پشتی های مبلمان دفتر جای خوابش را درست کرد تا کم خوابی دیشب جبران شود.خستگی آنچنان بر سرش آوار شد که نفهمید کی خوابش برده وقتی از گرسنگی بیدار شد ساعت نزدیک پنج عصر بود. صفحه موبایلش حکایت از چندین تماس و پیام , ...ادامه مطلب

  • قصه صوتی صدای بوم بوم رعد و برق

  • 4.1/5 - (54 امتیاز) افزودن به علاقه مندی ها تبلیغات صدای بلند رعد و برق توی اتاق پسر کوچولو که اسمش میلان بود پیچیده بود. صدا انقدر بلند بود که انگار ابرهای سیاه داخل اتاق اومده بودند و نورهای رعد و برق اتاق رو روشن می کردند. میلان از صدای بلند رعد و برق کمی می ترسید و احساس نگرانی می کرد. بچه ها جونم دوست دارید بدونید میلان برای غلبه به ترسش و آروم کردن خودش چه کاری کرد؟ پس خوب به قصه مون گوش بدید.. میلان از زیر تخت به عروسکهاش که لب کمد نشسته بودند نگاهی کرد و با خودش گفت:” اونها دارن تلاش می کنند که شجاع باشن و از صدای رعد و برق نترسن ! ولی اونها منتظر کمک  من هستند تا توی این شب طوفانی نجاتشون بدم ! حالا نوبت منه باید قوی باشم و کمکشون کنم ..” بعد آروم آروم از زیر تختش بیرون اومد و به طرف عروسک ها رفت و با خودش گفت:” الان اونها رو از نزدیک بغل می کنم محکم تو آغوشم می گیرم، وقتی که همه مون کنار هم و تو بغل هم باشیم حتما احساس بهتری داریم .. بعد براشون توضیح میدم که  این صداها فقط به خاطر اینه که ابرها دارن با زمین حرف می زنند..” میلان عروسکهاش رو بغل کرد و گفت:” عروسکهای عزیزم ! درسته سر و صدای باران خیلی بلنده ولی همین باران باعث رشد درختان و گیاهان میشه و درختان و گیاهان هم به ما میوه و غذا میدن ..حتی نخ و پارچه برای لباسهامون هم میدن .. “حالا بیاین از پشت شیشه بارون رو تماشا کنیم ، به قطره های بارون نگاه کنیم و حدس بزنیم کدوم قطره از همه کندتره و دیرتر به زمین می رسه !” بعد میلان چشمهاش رو بست و گفت:” بیاید به صدای بارونی که داره شیشه ها رو می شوره و تمیز می کنه گوش بدیم .. خیلی آرامش بخشه .. به نظر من خود رعد و ب, ...ادامه مطلب

  • قصه فروش غذا در خیابان ؛ کرونا آمد و مشتری‌ها رفتند

  • در سال ۲۰۱۹، کمپانی نِتفِلیکس (Nextflix) از فرصت جذاب غذاهای خیابانی استفاده کرد و طی دو سری مستند، شهرهای مختلف آسیا و آمریکای لاتین را بدنبال به تصویر کشیدن قصه آدم­‌ها و مکان‌­های مرتبط با غذا زیر پا گذاشت. این برنامه، از معدود مستندهای غذایی بوده که موج بزرگی را در رسانه‌های اجتماعی راه انداخته و طرفداران سینه‌چاکی دارد. قصه فروش غذا در خیابان ، حتی در قاب تلوزیون هم جذاب و الهام‌بخش است. استریت فودها (Street Food)، مدت­‌هاست که در کشورهای مختلف جهان جایگاهی دست و پا کرده­‌اند و خیابان‌های غذا در کشورهای مختلف به عنوان جاذبه‌ توریستی به حساب می‌آیند. لیست معروف‌ترین خیابان‌های غذای جهان، شاهدی بر این ادعاست. غذاهایی که ممکن است گرم یا سرد باشند، در محل آماده شده یا صرفا عرضه شوند و یک وعده کامل باشند. معمولا مشتریان به علت اقتصادی و ارزان بودن، در دسترس بودن، سهولت مصرف و امتحان مزه‌های جدید، غذاهای خیابانی را تهیه می‌کنند. بعضی از کشورها مانند تایلند، ویتنام و هندوستان در این عرصه صاحب­‌نام شده‌اند و تاریخچه غذای خیابانی دارند. همچنین، برنامه‌ریزی‌های رسمی و حمایت­‌های دولتی را نیز از شاغلان در این بخش به عمل می‌آورند. این درحالی است که در ایران، هم پای حمایت قانونی از آن لنگ می­‌زند و هم غفلت از پتانسیل این صنعت، موج. میدان آزادی و غذافروش‌های آن از شناخته شده‌ترین صحنه‌ها برای تهرانی‌ها و مسافران تهران هستند. این مطلب نیز گزارشی از داخل ترمینال آزادی است. کسی حواسش به فروشندگان غذای خیابانی نیست! جستجوها برای شناسایی متولیان این عرصه در کشور، ما را به شهرداری، نیروی انتظامی، وزارت بهداشت و  وزارت صنعت، معدن و تجارت می­‌رساند که هر کدام، مسئول بخشی ا, ...ادامه مطلب

  • فرهنگ غذایی آسیا ؛ قصه رنگ‌ها و طعم‌ها

  • فرقی نمی‌کند به کجا سفر کنید! از چین گرفته تا پاریس یا ونکور، می‌توانید رد پای فرهنگ غذایی آسیا را مشاهده کنید. آشپزی آسیایی به مرزهای این قاره محدود نمی‌شود؛ فرهنگ غذایی شرقی‌ها، سال‌هاست که از کشورهایشان عبور کرده و تحسین صاحبان فرهنگ‌های غذایی دیگر را برانگیخته است. اما این فرهنگ غذایی که در سراسر جهان هواداران فراوانی را به خود جلب کرده، از کجا آماده و چطور تکامل پیدا کرده است؟ آشپزی آسیایی و بازی با ادویه‌ها و رنگ‌ها آسیا قاره‌ای بزرگ و متنوع است؛ این منطقه که از غرب به ترکیه، از شرق شامل ژاپن و از شمال به قزاقستان و مغولستان و در جنوب به جزایر اندونزی و تیمور شرقی محدود می‌شود، سنت‌های آشپزی متنوعی هم دارد. درست است که غذاهای آسیایی و ویژگی‌های فرهنگ غذایی آسیایی در سراسر منطقه آسیا متفاوت است اما اشتراکاتی هم دارد. به عنوان مثال در شمال شرق آسیا، برنج غذای اصلی است و نودل جزو غذاهایی است که بسیار مصرف می‌شود. از طرف دیگر در آشپزی آسیایی، تهیه مخلفات غذا که اغلب با سس‌ها و ادویه‌های خاص آماده می‌شوند بسیار رایج است. غذاهای آسیایی علاوه بر مجموعه‌ای از طعم‌ها از شیرین، تند و شور تا ترش، دارای رایحه‌ها و رنگ‌های متنوعی هم هستند. روش‌های غذا خوردن در آسیا را هم می‌توان به دو روش اصلی تقسیم کرد: فرهنگ چاپستیک و قاشق در شمال شرق آسیا فرهنگ با دست غذا خوردن در غرب آسیا اما در این میان فرهنگ قاشق و چنگال با گذر زمان از آسیای جنوب شرقی توسعه و به باقی کشورهای این منطقه راه یافت. با در نظر گرفتن این موضوع، می‌توان گفت که سنت‌های آشپزی آسیا به طور قابل‌توجهی پویا و متنوع هستند و این ویژگی‌ها همان چیزی است که آسیا و غذاهای آن را تعریف می‌کند. برنج، گندم, ...ادامه مطلب

  • قصه صوتی موشی که می خواست بزرگ باشه

  • 4.5/5 - (44 امتیاز) افزودن به علاقه مندی ها تبلیغات تبلیغات تبلیغات یکی بود یکی نبود ، روزی روزگاری یک موش کوچولو بود که توی یک سوراخ کوچیک زندگی می کرد ،این سوراخ کوچیک توی یک درخت کوچیک بود ،و این درخت کوچیک هم توی یک جنگل کوچیک قرار داشت. موش کوچولوی قصه ما تا حالا هیچ موش دیگه ای رو ندیده بود ،و به خاطر اینکه هیچ آیینه ای هم توی لونه و سوراخش وجود نداشت ، موش کوچولو هیچ ایده و نظری در مورد اینکه کیه و چه کسی هست و اصلا چه شکلیه نداشت. اما چیزی رو که موش کوچولو خوب می دونست و ازش کاملا مطمئن بود این بود که قرار نبود برای همیشه در یک سوراخ کوچیک زندگی کنه. به خاطر اینکه موش کوچولو می دونست و در قلب کوچولوی موشی خودش احساس میکرد که سرنوشتش و زندگیش در بزرگ شدن و بزرگ بودنه .اون قراره تبدیل به یک موش بزرگ بشه. بنابراین یک روز صبح موش کوچولو تصمیم گرفت که  برای کشف و شناختن دنیای اطرافش لونه ی کوچیکش رو ترک کنه . موش کوچولو یک کوله پشتی کوچیک برداشت و توی اون رو پر از چیزهای لازم و ضروری موشی کرد  ، و با همون سرعتی که پاهای بسیار کوچیکش می تونست اونو راه ببره از لونه ش بیرون رفت و به راه افتاد. بعد از چند روز در راه بودن و سفر کردن موش کوچولو به یک باغ وحش رسید.در واقع اون باغ وحش ، خیلی از جنگل کوچیک قصه ی ما و جایی که موش کوچولو توش زندگی می کرد دور نبود ، اما این موش کوچولو پاهای خیلی کوتاهی داشت به خاطر همین هر راه و مسیری براش خیلی  طولانی به نظر میومد. موش کوچولو هرگز چیزی مثل باغ وحش تو زندگیش ندیده بود.اونجا خیلی با لونه و سوراخ کوچولویی که توش زندگی می کرد فرق داشت بچه ها.اونجا پر از شگفت انگیز ترین و عجیب ترین و بزرگ ترین موجوذاتی بود که م, ...ادامه مطلب

  • قصه صوتی کودکانه میمون پرحرف

  • 4.4/5 - (42 امتیاز)   افزودن به علاقه مندی ها Your browser does not support the audio element. تبلیغات تبلیغات تبلیغات یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یک میمون کوچولو بود به اسم چارلی که خیلی پرحرف بود و زیاد حرف می زد. بر خلاف دوستهاش توی جنگل اون اصلا به نقاشی و ورزش و موسیقی علاقه ای نداشت. چارلی فقط دوست داشت حرف بزنه .. اون هر جایی که میرفت سریع شروع به حرف زدن می کرد. فقط کافی بود کسی سوالی بکنه یا حرفی بزنه بعد دیگه چارلی انقدر حرف می زد و حرف میزد که هم خودش خسته می شد و هم بقیه رو کلافه می کرد.. مامان و بابا و معلمهای چارلی بهش می گفتند :” اینقدر زیاد صحبت نکن، قبل از حرف زدن فکر کن! اگر بیهوده حرف بزنی دچار مشکل میشی و به دردسر میفتی ” اما فایده ای نداشت و باز هم چارلی به پرحرفی هاش ادامه می داد. یکی روز که قرار بود مهمون به خونه اونها بیاد مامان از چارلی خواست که به مغازه نزدیک خونه شون بره و چند تا شیرینی داغ بخره .. مامان گفت:” چارلی زود شیرینی ها رو بخر و برگرد، لطفا حواس پرتی نکن ..می خوام قبل از رسیدن مهمونها اینجا باشی !” چارلی گفت:” باشه مامان خیالت راحت زود برمی گردم..” چارلی به معازه شیرینی فروشی رفت و سفارشش رو داد و منتظر موند تا شیرینی ها آماده بشه .. همون موقع شغال خاکستری که از اونجا رد می شد چارلی رو تنها دید و نزدیکش اومد و گفت:” سلام ..چه میمون کوچولوی بامزه ای .. اسمت چیه؟” چارلی سریع گفت:” اسم من چارلیه .. اومدم شیرینی بخرم چون قراره مهمون به خونمون بیاد.. ” شغال خندید و گفت:” ببینم تو پسر اون میمون سیاهی هستی که خونه شون کنار برکه است؟” چارلی گفت:” نه .. اسم بابای من میمونک قهوه ای هست.. بابای من کنار رودخونه مغازه موز فروشی د, ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری پینه دوز فقیر

  • 5/5 - (23 امتیاز) افزودن به علاقه مندی ها تبلیغات تبلیغات تبلیغات پینه دوز فقیر روزی روزگاری در شهر آرازار پینه دوز فقیری به نام بِرام زندگی می کرد. برام دائم کار می کرد تا پول بیشتری به دست بیاره و زندگی و غذای ابرومندانه ای برای خانوادش فراهم کنه؛ اما در نهایت پولش کافی نبود. یک روز در حالی که برام مشغول تعمیر کفش های کهنه بود، مردی نزدش اومد که قد بلند و اسرارآمیز بود. اون بارونی بلندی به تن داشت و کلاهی به سر. سلام دوست من ! من میخوام کفشامو واکس بزنی. البته پولی ندارم و باید فورا خودمو به جای خیلی مهمی برسونم. مرد پینه دوز مردد بود؛ برای این که اون روز حتی یک سکه هم نگرفته بود، ولی بعد موافقت کرد تا به مرد کمک کنه. پینه دوز: حتما آقا. بهتون کمک می کنم. خواهش میکنم بنشینید و پاتون رو روی چارپایه بذارید. مرد نشست و برام با مهارت کفش های اون رو واکس زد و اون ها رو مثل آبی که در شب زیر نور مهتاب میدرخشه، برق انداخت. پینه دوز: تموم شد قربان. کارت حرف نداره دوست من ! مطمئن باش برای لطفت، پاداش خوبی پیش من خواهی داشت. من شعبده بازی هستم که در کلبه ای در حاشیه جنگل زندی میکنم، و باید با ساحره های مهمی از سنالی ملاقات کنم. شما لطف بزرگی به من کردی. شعبده باز انگشت هاش رو به هم زد و دودی بلند شد. ناگهان یک بز رو به روی پینه دوز ظاهر شد. برام تعجب کرد. شعبده باز: این یک بز جادوییِ ! فقط باید بگی ای بز، خودت رو تکون بده و من رو ثروتمند کن و بعد از این حرف خودت رو در میون سکه های طلا می بینی. با گفتن این حرف، شعبده باز در دوردست ها ناپدید شد. پینه دوز: وای! من باید فورا امتحانش کنم. بز! خودت رو تکون بده و من رو ثروتمند کن. بدین ترتیب، بز خودش رو تکون داد و سکه ها روی زمین, ...ادامه مطلب

  • قصه صوتی کودکانه لاک پشت فداکار

  • 4.3/5 - (32 امتیاز)   افزودن به علاقه مندی ها Your browser does not support the audio element. تبلیغات تبلیغات تبلیغات یکی از روزهای گرم تابستان که آفتاب شدیدی به جنگل می تابید یکی از درختان بلند جنگل بر اثر گرمای زیاد آتش گرفت. آتش خیلی زود به بقیه درختها هم رسید و بخش زیادی از جنگل در اثر آتش از بین رفت. حیوانات جنگل که خونه هاشون رو از دست داده بودند تصمیم گرفتند از جنگل برن و جای جدیدی رو برای زندگی پیدا کنند. صبح روز بعد بیشتر حیوانات جنگل سوخته رو ترک کردند. تنها حیوانی که حاضر نبود از جنگل بره لاک پشتی بود به اسم لاکی . اون دلش نمی خواست سرزمین مادریش رو ترک کنه . اون در جنگل به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود و دلش می خواست برای همیشه همونجا بمونه .. حیوانات از لاکی خواستند که همراهشون بره ولی لاکی می خواست همونجا بمونه.. لاکی حالا توی جنگل تنها مونده بود. بیشتر درختها و بوته ها از بین رفته بودند و اون به سختی می تونست غذایی برای خوردن پیدا بکنه . علاوه بر اون شبها جنگل ساکت و خالی بود و لاکی به راحتی نمی تونست بخوابه و کمی می ترسید. اینطوری شد که لاکی هم با اینکه خیلی جنگل رو دوست داشت تصمیم گرفت که از اونجا بره .. لاکی زیر سایه درخت چناری نشسته بود و آماده رفتن بود که ناگهان شاخه های درخت به شدت تکون خوردند و دو تا کرکس بزرگ روی شاخه درخت چنار نشستند. کرکس ها گرسنه بودند و در بین جنگل سوخته دنبال غذا می گشتند. وقتی چشمشون به لاک پشت افتاد خوشحال شدند. یکی از اونها به آرومی گفت:” اینجا رو ببین! یه لاک پشت اون پایینه .. شنیدم گوشت لاک پشت ها خیلی نرم و خوشمزه است..” کرکس دیگه گفت:” اما پوسته سفت و محکمی دارند که به راحتی شکسته نمیشه !” کرکس اولی کمی ف, ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری اسباب بازی ساز و دخترش

  • 4.7/5 - (10 امتیاز) افزودن به علاقه مندی ها تبلیغات تبلیغات تبلیغات اسباب بازی ساز و دخترشدر زمان های بسیار قدیم، اسباب بازی ساز فقیری به نام کِیلِب با دخترش در شهر کوچیکی زندگی می کردند. برتا دختر کیلب نابینا متولد شده بود و اون به عنوان یک پدر، قسم خورده بود که نابینایی دختر رو به نعمت تبدیل کنه.کیلب: دخترم به اندازه کافی غصه داره، من نباید به غمش اضافه کنم و به جاش باید بهش بقبولونم که زندگی خیلی خیلی زیبایی داره.برتا: پاپا… این دیگه چیه؟کیلب: اوه اینو میگی؟ این یه عروسک پرنسس زیباست که فقط برای شاهزاده کوچولوی خودمه !برتا: خوشگل تر از منه؟ پیراهنش قشنگتر از پیراهن منه؟کیلب: اووو نه، اون اصلا به خوشگلی تو نیست، تازه لباسش هم به قشنگی پیرهن تو نیست.برتا: ممنونم پاپا. درباره ی خونمون برام بگو. چه شکلیه؟ اندازش چقدره؟کیلب: خب… خونه ی ما خیلی بزرگ نیست؛ چون تنها گذاشتن تو توی خونه و رفتن به کارگاه سخت میشد. به خاطر همین نصف خونه رو به یک کارگاه باشکوه ساخت اسباب بازی تبدیل کردم. میدونی، کارگاه ما بزرگترین کارگاه ساخت اسباب بازی تو کل این سرزمینه. ارباب مهربون ما از من میخواد که به یک خونه ی بزرگتر برم؛ اما این کارگاه بزرگ همراه با خونه باید کافی باشه… تو اینطور فکر نمیکنی؟برتا: اووو بله پاپا… من واقعا عاشقشم.– هه هه هه هه… کیلب دوباره داری به دخترت دروغ میگی؟! کیلب: آآآآ… بهت که گفتم، پسر ارباب ما خیلی بامزس! باید ببینی که چطور بهم چشمک میزنه و لبخند شیطنت آمیزش هم باید ببینی.برتا: هه هه هه ههکیلب: بله اربابپسر ارباب: بگیر… پدرم دستمزدت رو فرستادهکیلب: اما این فقط…پسر ارباب: به خاطر اون دو روزی که مرخصی گرفته بودی از حقوقت کم کرده. کیلب: اما برای جبرانش ساعات بیشتری کار, ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری شاهزاده خانم گربه

  • 4.2/5 - (20 امتیاز) افزودن به علاقه مندی ها تبلیغات تبلیغات تبلیغات شاهزاده خانم گربه ای روزی روزگاری تو یه دهکده ی کوچیکی، دختر خوش قلبی به اسم دوروتی زندگی می کرد. اون با جون و دل برای بدترین زنی که وجود داشت، یعنی خانم بتسی، و دختر بدجنس تر از خودش به اسم تسی کار می کرد.خانم بتسی: دوروتی ! سریع تر آشپزی کن باشهتسی: من گشنمه…خانم بتسی: اون تسی بیچاره ام گشنشه دیگه.دوروتی: اه…اه…چشم خانم.خانم بتسی: این غذا خیلی بی مزه‌اس…دوروتی، لطف کن و دفعه ی بعد، یه غذای قابل خوردن برامون درست کن دختر.دوروتی: اطاعت خانم.خانم بتسی: دوروتی…هنور کار شست وشو تموم نشده؟ عجله کن دختر!دوروتی: اطاعت خانم.زندگی دوروتی پر از بدبختی و سختی بود؛ چون همیشه حس می کرد بابت کارهاش ازش قدردانی نمیشه.دوروتی: مادربزرگ ! من برگشتم.مادربزرگ: اووو! دوروتی…دوروتی با مادربزرگ پیرش زندگی میکرد و تمام دارایی هایش رو برای راحتی و شادی اون خرج می کرد.مادربزرگ: هلو… اووو من عاشق اینام.خیلی ازت ممنونم عزیزم.یک روز عصر، یک مهمون ویژه ی خزدار وارد خونشون شد. یک گربه ی ایرانی که به آرومی اومد توی اتاق نشیمن.تسی: یه گربه… اووو مادر میشه نگهش داریم؟خانم بتسی: نهتسی: خواهش میکنم، ازت خواهش میکنم مامااان…خانم بتسی: اه…باشه، ولی من از اون مراقبت نمیکنما گفته باشم.تسی: اشکالی نداره. دوروتی ممکنه یکم غذا برای این گربه بیاری؟ولی دوروتی از دیدن گربه وحشت کرد؛ چون گربه ای اون جا نمی دید بلکه شاهزاده خانمی می دید که بهترین لباس ها تنش بود.دوروتی: یعنی من دیوونه شدم؟! چطور ممکنه که من اون و یه شاهزاده فوق العاده و زیبا می بینم، اما اونا اینو یه گربه می بینند!تسی: دوروتی ! غذا برای گربه…دوروتی: بله تسی. دوروتی با یه ظرفِ خامه , ...ادامه مطلب

  • قصه صوتی کودکانه سوفیا و راز خنده های شبانه

  • 4.3/5 - (35 امتیاز) افزودن به علاقه مندی ها Your browser does not support the audio element. تبلیغات تبلیغات تبلیغات صبح یکی از روزهای تابستانی بود که مامان با مهربونی گفت:” سوفیا ، دخترم بیدار شو .. صبح شده” سوفیا با خواب الودگی لای چشمهاش رو باز کرد و گفت:” مامان ! چرا انقدر زود باید از خواب بیدار بشم؟ من هنوز خوابم میاد !” مامان نگاهی به ساعت کرد و گفت:” سوفیا جان ساعت 9 صبحه، اصلا زود نیست .. خیلی وقته که خورشید توی آسمونه .. من و پدرت از 6 صبح بیداریم”  سوفیا به زور از تخت خوابش بیرون اومد و گفت:” من دوست دارم بازم بخوابم ..” و با میلی رفت که دست و صورتش رو بشوره .. آخه بچه ها سوفیا عادت داشت که شبها دیر می خوابید و صبح ها هم دیر از خواب بیدار می شد. اون حتی بعد از بیدار شدن هم دلش نمی خواست از تختش بیرون بیاد و تا مدتها با خواب آلودگی توی تختش می موند.. مامان همیشه بهش میگفت:” سوفیا .. تو باید شبها زود بخوابی تا بتونی صبح سرحال و پرانرژی از خواب بیدار بشی.. تو می تونی از تعطیلات تابستانی ات استفاده مفیدتری بکنی ، سرگرمی جدیدی یاد بگیری یا کتاب های بیشتری بخونی ..” ولی سوفیا توجهی به حرفهای مامان نمی کرد و همون کارهای همیشگی اش رو تکرار می کرد. یک روز که مامان و خاله ی سوفیا مشغول صحبت بودند مامان از عادت دیر خوابیدن سوفیا و اینکه در انجام کارهاش تنبلی می کنه تعریف کرد. خاله گفت:” چرا سوفیا رو برای چند روزی به خونه ما نمی فرستی؟ هم میتونه با دختر خاله اش بازی کنه و هم من براش برنامه ای میریزم که وقتش رو تلف نکنه و حسابی سرگرم بشه ..” مامان از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد. وقتی سوفیا هم پیشنهاد خاله رو فهمید خیلی ذوق زده شد و استقبال کرد. خونه خاله سو, ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری رز آبی

  • 4.8/5 - (11 امتیاز) برای شنیدن قصه اندکی صبر کنید و بعد از بارگذاری پلیر روی دکمه پلی کلیک کنید افزودن به علاقه مندی ها تبلیغات تبلیغات تبلیغات رز آبیروزی روزگاری تو سرزمین زیبایی در چین، امپراتوری زندگی میکرد که اگر چه پیر بود، ولی مرد خوب و مهربونی بود و مردم سرزمینش دوستش داشتند. امپراتور از حکومتش راضی بود اما تنها چیزی که اوقاتش رو تلخ میکرد، پیدا کردن شخص لایقی برای دخترش، شاهدخت میم بود.شاهدخت میم بخاطر زیباییش زبانزد بود. چشمان کشیده و قهوه ای رنگ اون، مثل عقیق می درخشیدند و شنیدن صدای خندش مثل شنیدن صدای رودخونه ها بود.اون به همان اندازه که زیبا بود، باهوش هم بود و شعر شاعرای بزرگ رو بهتر از هر کس دیگه ای توی سرزمینش میخوند.پادشاه: دخترم…دختر عزیزم! من چطور یه همدم خوب برات پیدا کنم. هاا…میترسم قلبم تحمل دیدن تو رو کنار یه جوون لایق نداشته باشه.شاهدخت: پدر… خودت رو اذیت نکن. مطمئنم که دنیا یه برنامه ای داره.پادشاه: اوه… من وقت زیادی برای برنامه های دنیا ندارم، من دیگه پیر شدم…نمیشه که جوون بشم. خودن که میدونی میخوام…شاهدخت: پدر… دوباره داری خودت رو اذیت میکنی.امپراتور: پس چیکار کنم دخترم؟ چیکار باید بکنم؟شاهدخت: باشه…الان بهت میگم چیکار کنی.بنابراین وقتی اعلام شد که امپراتور دنبال دامادی لایق میگرده، خواستگاران زیادی توی قصر امپراتور حاضر شدند؛ اما وقتی به قصر می رسیدند، با لورد چمبرلین روبرو می شدند.لورد: امپراتور دستور داده اون کسی که بتونه رز آبی رو پیدا کنه و بیاره، با دخترش شاهدخت میم ازدواج میکنه. – رز آبی…– رز آبی دیگه چیه؟– کجای دنیا میشه پیداش کرد؟خواستگارا حسابی با این دستور گیج شدند. خیلی ها خیال کردند که این شرط امپراتور پوچ و مسخره است و همون لحظه, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها