قصه تصویری شاهزاده خانم گربه

ساخت وبلاگ
4.2/5 - (20 امتیاز)

افزودن به علاقه مندی ها
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات

شاهزاده خانم گربه ای

روزی روزگاری تو یه دهکده ی کوچیکی، دختر خوش قلبی به اسم دوروتی زندگی می کرد. اون با جون و دل برای بدترین زنی که وجود داشت، یعنی خانم بتسی، و دختر بدجنس تر از خودش به اسم تسی کار می کرد.
خانم بتسی: دوروتی ! سریع تر آشپزی کن باشه
تسی: من گشنمه…
خانم بتسی: اون تسی بیچاره ام گشنشه دیگه.
دوروتی: اه…اه…چشم خانم.
خانم بتسی: این غذا خیلی بی مزه‌اس…دوروتی، لطف کن و دفعه ی بعد، یه غذای قابل خوردن برامون درست کن دختر.
دوروتی: اطاعت خانم.
خانم بتسی: دوروتی…هنور کار شست وشو تموم نشده؟ عجله کن دختر!
دوروتی: اطاعت خانم.
زندگی دوروتی پر از بدبختی و سختی بود؛ چون همیشه حس می کرد بابت کارهاش ازش قدردانی نمیشه.
دوروتی: مادربزرگ ! من برگشتم.
مادربزرگ: اووو! دوروتی…
دوروتی با مادربزرگ پیرش زندگی میکرد و تمام دارایی هایش رو برای راحتی و شادی اون خرج می کرد.
مادربزرگ: هلو… اووو من عاشق اینام.خیلی ازت ممنونم عزیزم.
یک روز عصر، یک مهمون ویژه ی خزدار وارد خونشون شد. یک گربه ی ایرانی که به آرومی اومد توی اتاق نشیمن.
تسی: یه گربه… اووو مادر میشه نگهش داریم؟
خانم بتسی: نه
تسی: خواهش میکنم، ازت خواهش میکنم مامااان…
خانم بتسی: اه…باشه، ولی من از اون مراقبت نمیکنما گفته باشم.
تسی: اشکالی نداره. دوروتی ممکنه یکم غذا برای این گربه بیاری؟
ولی دوروتی از دیدن گربه وحشت کرد؛ چون گربه ای اون جا نمی دید بلکه شاهزاده خانمی می دید که بهترین لباس ها تنش بود.
دوروتی: یعنی من دیوونه شدم؟! چطور ممکنه که من اون و یه شاهزاده فوق العاده و زیبا می بینم، اما اونا اینو یه گربه می بینند!
تسی: دوروتی ! غذا برای گربه…
دوروتی: بله تسی.


دوروتی با یه ظرفِ خامه برگشت.
تسی: آآآآ…چقدر طول کشید. بفرمایید گربه ی قشنگم.
گربه رو برگردوند.
تسی: شاید یه چیز دیگه میخواد…
سعی کردند غذاهای خوش مزه ی زیادی به گربه بدهند ولی هیچ کدوم و قبول نکرد.
خانم بتسی: اون و تنهاش بذار. گربه ها هر دفعه یه حالی اند، هر وقت دلش بخواد غذا میخوره. حالا بیا بریم شام بخوریم. دوروتی، برو میز و بچشن.
گربه: میووو…
دوروتی: بله خانم بتسی.
گربه: میووو…
– لادیدا…
دوروتی رفت منبع صدا رو پیدا کنه و دید شاهزاده خانم داره آواز میخونه.
– لادیدا…تو… تو میتونی منو ببینی مگنه؟! میدونستم.
دوروتی: اه … من میتونم ولی اونا گربه می بیننت. آخه اصلا موضوع چیه؟
شاهزاده خانم: اممم…. آدم خیلی خوبی به نظر میرسی. ضمنا از اونجایی که تو میتونی من رو ببینی، یعنی قلب خیلی پاکی داری. بذار بهت بگم… بهت اعتماد می کنم.
دوروتی: اوه … عالیه. بنابراین اولین کسی هستم که یک گربه بهش اعتماد میکنه. هه هه هه … آآآآ ببخشید، به نظر خودم هم شوخی خوبی نبود.
شاهزاده خانم: آره خب… قطعا همینطوره… اما شاید بتونه طلسم برادر من و بشکنه.
دوروتی: ببخشید !
شاهزاده خانم: اممم…آره… وقت معرفیه… شروع میکنم؛ اول من، اسم من مایاست، من یک شاهزاده ام و حتی از روی ظاهر سلطنتیم هم میتونی تشخیص بدی که کی‌ام. آها، الان مدتیه که با نقاب یک گربه سفر میکنم؛ که مشخصه …
دوروتی: هه… درسته.
شاهزاده خانم: خب برای چی با نقاب یک گربه سفر میکنم؟ هاها… ساده است، من دارم سعی میکنم که برادر گم شدم رو پیدا کنم، که اون و بخاطر یک طلسم شیطانی، به گربه ی مالتی تبدیلش کردند.
دوروتی: اووو… آره … ساده است، خیلی ساده است. خودم باید متوجه میشدم. هه… متاسفم… یعنی امیدوارم که حال برادرتون خوب باشه.
شاهزاده خانم: حس گربه ایم بهم میگه که اون حالش خوبه؛ ولی زندگی به عنوان یک گربه میتونه خطرناک باشه. همه ی آدم ها که مثل تو مهربون نیستند.

<a href='/last-search/?q=قصه'>قصه</a> <a href='/last-search/?q=تصویری'>تصویری</a> شاهزاده خانم گربه ای


دوروتی: اممم… یه سوال دارم اولیا حضرت !
شاهزاده خانم: میتونی شاهزاده مایا صدام کنی.
دوروتی: اممم… شاهزاده مایا! شما هنوز یک شاهزاده خانمی. برای چی از ارتش خودتون برای پیدا کردن بردارتون استفاده نمی کنی؟
شاهزاده خانم: اووو… می بینم که ذهن کنجکاوی داری. خب برای جواب دادن به این سوالت باید بگم که من فرار کردم. چون عموی من آدم بدجنسیه و بعد از پدرم روی تخت نشسته. در حالی که تخت پادشاهی متعلق به من و برادرمه. گمونم اون پشت ماجرای طلسمیه که برادرم رو به یک گربه تبدیل کرده. برای همین تصمیم گرفتم یواشکی بیام و خودم تنها پیداش کنم و توجه بی موردی رو جلب نکنم. ساده است؟
دوروتی: ههههه…همینطوره، ساده تر هم میشه ! ههههه
شاهزاده خانم: آره میدونم ولی در مورد من دیگه کافیه. تو بگو دوروتی ! چرا اینجا کار میکنی تا این آدما باهات بدرفتاری کنند، ها؟
دوروتی: خب برای این که…
دوروتی براش تعریف کرد که دلش میخواد زندگی راحتی برای مادربزرگش فراهم کنه و برای همین پول لازم داره.
شاهزاده خانم: فقط همین! بذار یک چیزی بگم… من کمکت میکنم.
دوروتی: فقط همین… تو نمیدونی که کار پیدا کردن این دور و بر چقدر سخته.
شاهزاده خانم: حالا میبینیم؛ ولی احتیاج دارم که در عوض بهم کمک کنی.
دوروتی: خب… اااا سعیمو میکنم.
شاهزاده خانم: حالا که من و می بینی، پس حتما میتونی که برادرم هم ببینی. حدس میزنم… آآآآ وقتی پیداش کنم، اصلا مهم نیست که کجای دنیا باشه، تو باید همراهم بیای تا این طلسم رو بشکنی. قبوله؟!
دوروتی: آآآآ…
شاهزاده خانم: خوبه… همراهم بیا.
در همون شب تاریک، و در اون هوای سرد راهی شدند.
دوروتی: آآآآ….
شاهزاده خانم: بیا… این سکه های طلا رو بگیر و بدش به مادربزرگت. به نظرم دیگه لازم نیست برای اون زن نفرت انگیز کار کنی.
دوروتی: چی؟ واقعا؟!
شاهزاده خانم: خب این طلا تا ابد تا ابد باقی نمیمومه. یک راه حل همیشگی برای مشکلت لازم داری، بیا بریم خونه ی شما.
چیزی نگذشت که دو نفری به خونه ی کوچیک دوروتی رسیدند و دیگه سپیده زده بود.
شاهزاده خانم: من این بیرون منتظرم. نمیخوام وقتی با من حرف میزنی، مادربزرگت فکر کنه دیوونه شدی.
دوروتی: خیلی خوب… میتونی از پنجره بیای اتاق من. اونجا میبینمت.
شاهزاده خانم: باشه.
دوروتی: مادربزرگ… مادربزرگ… ببین اینجا چی داریم !
مادربزرگ: اووو چی…. اوووو عزیزم آخه چطور…
دوروتی: راستش شانس آوردیم دیگه… مادربزرگ حالا میتونیم زندگی خیلی خوبی داشته باشیم. هههه.
اون روز وقتی خورشید طلوع کرد و نورش به همه جا درخشید، شاهزاده خانم با دوروتی صحبت کرد.
شاهزاده خانم: دوروتی ! اینا چیه؟ تو…تو خیاطی هم بلدی؟
دوروتی: معلومه، عاشق طراحی و خیاطی‌ام. سرگرمیمه.
شاهزاده خانم: عالیه…. خب حالا یکی از اینارو انتخاب کن.
دوروتی: اممم…اممم… از اینا.
شاهزاده خانم: خوبه… حالا چشمات رو ببند و به چیزی که خوشحالت میکنه فکر کن.
دوروتی: آآآآ….
شاهزاده خانم: فکر کن !
دوروتی چشماش رو بست و به پرواز پرنده ی زیبای دراز دامن درخشان فکر کرد. لبخند زد و چشماش رو باز کرد.
دوروتی: چیزی که به ذهنم…
شاهزاده خانم: من نمیخوام بدونم. همین فکرهای شادت رو به طراحیت اختصاص بده.
و دوروتی همین کار رو کرد. ظرف چند روز، چنان لباس های فوق العاده ای دوخت که حتی خودش هم باورش نمیشد کار خودش باشه.
شاهزاده خانم: حالا باید این ها رو بفروشی.
بنابراین رفتند بازار و مردم لباس های زیبا رو دیدند و واقعا جذبشون شدند. پایان روز همه چیز فروش رفته بود.
دوروتی: این خیلی زیاده. اگه ادامه بدم میتونم زندگی خوبی برای مادربزرگ فراهم کنم.
شاهزاده خانم: به نظر من تا زمانی که کار مورد علاقت رو انجام میدی، حال تو و مادربزرگت خوبه خوبه.
و
همین طور هم شد. چیزی نگذشت که کار و بار دورتی بهتر شد و با پولی که به دست می آورد، کلبه ی کوچیکش رو تبدیل به خونه ی بزرگی کرد و حتی یک پرستار گرفت. تازه یک فروشگاه کوچیکِ قشنگ هم برای فروش لباس هایی که میدوخت، باز کرد.

شاهزاده خانم گربه ای


دوروتی: این واقعا فوق العادست. اووو اولیا حضرت… اممم یعنی شاهزاده مایا، این همون چیزیه که همیشه میخواستم.
شاهزاده خانم: اووووو… واقعا از شنیدنش خوشحالم. خب حالا که من به قولم عمل کردم، کمکم میکنی طلسم برادرم رو بشکنم؟
دوروتی: آره البته، ولی چطور پیداش کنیم؟
شاهزاده خانم: حس گربه ایم داره بهم میگه که اون تو سرزمینی نزدیک ماست. باید فورا از این جا بریم دوروتی.
دوروتی سرش رو تکون داد و فورا رفت پیش مادربزرگش.
دوروتی: مادربزرگ ! ااا من باید چند روز از شهر برم بیرون… چون ااا باید یه سری لباس رو به جایی تحویل بدم. جسیکا ازت مراقبت میکنه. مگنه جس؟
جسیکا: حتما خانم دوروتی.
مادربزرگ: مراقب خودت باش.
دوروتی و شاهزاده راهی سرزمین همسایه شدند. اونجا گشتند و گشتند و سعی کردند شاهزاده گربه ی جوان رو پیدا کنند.
شاهزاده خانم: اون همش داره راه میره. برادر احمق.
دوروتی: هههه… نگران نباش حتما پیداش میکنیم.
شاهزاده خانم: آه…آه… من میتونم حسش کنم. همین نزدیکاس.
دوروتی: شاهزاده…صبر کنید.
– اووو
– هِیییی
دوروتی: ببخشید… ببخشیدوووو شاهزاده خانم…. شاهزاده خانم….
شاهزاده خانم: من برادرم رو پیدا کردم دوروتی. میتونی ببینیش؟ میتونی اون و به شکل آدم ببینیش؟ میتونی؟ میتونی؟
دوروتی: ها…اااا… واقعا متاسفم مایا… اما فقط یک گربه ی مالتی میبینم.
شاهزاده خانم: اووو…. عزیزم… ولی من و به شکل آدمیزاد میبینی… خواهش میکنم دوباره تلاش کن، چشمات رو ببند و دوباره بازشون کن.
شاهزاده: خواهر… خواهر وایسا…. اون برای شکستن طلسمم خیلی جوونه.
شاهزاده خانم: منظورت چیه؟
شاهزاده: طلسم من فقط به دست کسی شکسته میشه که 60 سال زندگی کرده باشه و قلب خوب و مهربونی داشته باشه.
شاهزاده خانم: اووووه
دوروتی: چیشده شاهزاده خانم؟
شاهزاده مایا داستان طلسم رو برای دوروتی تعریف کرد و گفت بخش مهمی رو نادیده گرفته.
دوروتی: اوو… واقعا متاسفم. کمکی از دستم برنمیاد.
شاهزاده خانم: خیلی کمکم کردی دوروتی، بالاخره برادرم رو پیدا کردم. حالا باید برگردی سر زندگیت. من بهترینا رو برات آرزو میکنم.
دوروتی: آه… ولی من خیلی بهتون علاقمند شدم.

شاهزاده خانم: منم همینطور دوروتی ولی حالا من باید راه خودم و برم و تو هم راه خودت رو.
دوروتی: من یک چیزی براتون درست کردم. اصلا نمیدونستم که قراره اوضاع اینجوری بشه، فکر میکردم باهم برمیگردیم خونه.
شاهزاده خانم: خیلی خوب.
دوروتی: ببخشید…
شاهزاده خانم: گفتم خیلی خوب… حالا بریم خونه ی تو. میخوام قبل از شروع سفرمون حسابی استراحت کنم. همراهم بیا برادر.
و اینطوری هر 3 نفر برگشتند خونه ی دوروتی.
دوروتی: مادربزرگ ! برگشتم.
مادربزرگ: اووو… این مرد جوان کیه؟
دوروتی: چی؟
شاهزاده خانم: چی؟
مادربزرگ میتونست گربه ی مالتی رو به شکل انسان ببینه و اون طلسم فورا شکسته شد.
شاهزاده خانم: اووو….آآآآآ….اووو برگشتم. من برگشتم. من بر…گشتم.
مادربزرگ: اون… برای چی داد میزنه؟
دوروتی: هاااا…. اون طلسمش شکسته شده مادربزرگ…ههههه… طلسمشو شکستی.
مادربزرگ: چیکار کردم؟
شاهزاده خانم: اوووو خیلی خوشحالم برادر!
اون سه نفر خوشحال شدند و دوروتی همه چیز رو به دقت برای مادربزرگش که حسابی تعجب کرده بود توضیح داد.
مادربزرگ: هههه… میفهمم… خب خوشحالم که کمک کردم.
شاهزاده خانم: اووو خیلی ازتون ممنونم، همینطور از تو دوروتی! برای همه چیز.
دوروتی: نه، من از تو ممنونم.
و بنابراین دوروتی، شاهزاده خانم مایا و شاهزاده، تا آخر عمر دوستان خوب هم بودند.
شاهزاده تاج و تختش رو از عموی بدجنسش پس گرفت و همراه خواهرش سرزمینش رو اداره کرد و با هم به مردمشون یاد دادند دنبال کردن بدی ها، اتلاف وقته. انسان باید همیشه مهربون و شاد باشه و همینه که باعث خوشبختی میشه…
و
دوروتی به همه گفت؛ به ندای قلبشون گوش کنند و کاری که خوشحالشون میکنه رو انجام بدهند.

پایان

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 193 تاريخ : سه شنبه 11 مرداد 1401 ساعت: 17:13