داستان کودکانه عملیات نجات بچه آهو

ساخت وبلاگ
3.8/5 - (27 امتیاز)

برای شنیدن قصه اندکی صبر کنید و بعد از بارگذاری پلیر روی دکمه پلی کلیک کنید

افزودن به علاقه مندی ها

 

روزی روزگاری در یک دشت بزرگ سرسبز گله ای آهو زندگی می کردند. آهو ها هر روز صبح به وسط دشت می اومدند و می دویدند و غذا می خوردند. میون آهوها آهو کوچولوی بازیگوشی هم بود به اسم حنایی ، که همیشه دوست داشت به این طرف و اون طرف سرک بکشه و چیزهای جدید رو کشف کنه.. یک روز که گله آهو ها به وسط دشت اومده بودند و مشغول گشت و گذار و پرسه زدن بودند حنایی چشمش به پروانه رنگارنگی افتاد که روی گلها پرواز می کرد. پروانه بالهای خال خالی داشت و توجه حنایی رو به خودش جلب کرده بود. حنایی نزدیک پروانه شد تا از نزدیک اون رو ببینه ، پروانه بال زد و روی گل دیگه ای نشست، حنایی همینطور دنبال پروانه از این گل به اون گل می رفت . اون انقدر دنبال پروانه دوید که یک دفعه متوجه شد از وسط دشت خیلی دور شده.. حنایی نگران شد و با سرعت به وسط دشت برگشت تا از گله جا نمونه ولی وقتی که برگشت هیچ خبری از بقیه آهو ها نبود..

حنایی خیلی ترسیده بود و با عجله به این طرف و اون طرف می دوید تا بقیه آهو ها رو پیدا کنه.. اما ناگهان پاش لیز خورد و از بالای یکی از سنگها به پایین افتاد و یکی از پاهاش آسیب دید.

هوا کم کم تاریک میشد و حنایی نمی دونست که تک و تنها وسط دشت بزرگ چیکار باید بکنه! پاش درد می کرد و نمی تونست درست راه بره ، اما لنگان لنگان وسط دشت به راه افتاد. اون ناگهان متوجه نوری شد که از دور به چشمش می خورد. چشمهای حنایی از خوشحالی برق زد و با اشتیاق به سمت نور راه افتاد. وقتی جلوتر رفت متوجه شد که اون نور از یک خونه کوچک روستایی هست. حنایی هر طور که بود خودش رو به نزدیک خانه رسوند که ناگهان سگ نگهبان شروع به پارس کرد. با صدای پارس سگ نگهبان یک پسر بچه به همراه پدرش با عجله از کلبه بیرون اومدند.

پسر کوچولو که اسمش نیک بود با دقت به اطراف نگاه کرد، ناگهان چشمش به حنایی خورد و با صدای بلند پدرش رو صدا زد و گفت:” بابا بابا اینجا رو نگاه کن! یک بچه آهو اینجاست..”

پدر با دقت به حنایی نگاه کرد و گفت:” بله یه بچه آهو که پاش هم آسیب دیده و حسابی ترسیده !” نیک گفت:” اون به کمک احتیاج داره باید کمکش کنیم” پدر با احتیاط آهو رو برداشت و به داخل خانه برد.

آهو کوچولو شانس آورده بود چون پدر نیک یکی از نگهبابان جنگل بود و به خوبی می دونست که چطور باید به حیوانات آسیب دیده کمک بکنه .. اونها به کمک هم زخم حنایی رو تمیز کردند و اون رو با باند پوشوندند..

حالا اوضاع حنایی کمی بهتر شده بود. نیک گفت:” بابا اون حتما از گله اش جدا شده ، حالا چطوری باید کمکش کنیم؟”

پدر لبخندی زد و گفت:”الان نمی تونیم کار زیادی انجام بدیم پسرم، چون هوا تاریکه .. ولی میتونیم امشب همینجا نگهش داریم و فردا صبح دنبال خانوادش بگردیم ..”

نیک نگاهی به حنایی کرد و به آرومی گفت:” بابا اون خیلی نازه ، نمیشه اونو پیش خودمون نگه داریم؟” پدر لبخندی زد و گفت:” می دونم که تو خیلی از این بچه آهو خوشت اومده ولی میدونی که وقتی خودت برای بازی به بیرون میری و به موقع برنمی گردی من و مادرت چقدر نگرانت می شیم؟ حالا هم می تونی تصور کنی که مامان این آهو کوچولو چقدر نگرانشه! اون هم مثل تو به خانواده اش نیاز داره و ما باید هر چه زودتر اون رو پیش خانواده اش برگردونیم”

نیک سرش رو تکون داد و گفت:” بله درسته حتما مامانش منتظرشه ، حالا میشه من هم فردا با شما بیام؟” پدر با مهربونی گفت:” بله حتما ”

صبح روز بعد نیک به همراه پدرش خیلی زود از خواب بیدار شدند. پدر حنایی رو داخل یک جعبه بزرگ گذاشت. نیک گفت:” پدر چرا اونو توی جعبه می گذاری؟” پدر گفت:” چون اون مجروحه و نمی تونه درست راه بره ..پس ما باید اون رو جا به جا کنیم ، اینطوری از حمله حیوانات دیگه هم در امان هست..”

بعد نیک و پدرش به سمت جنگل راه افتادند. اونها کف جنگل رو با دقت نگاه می کردند تا شاید ردپایی از گله آهوها پیدا کنند. بعد از مدتی راه رفتن پدر ردپای آهوها رو پیدا کرد و با خوشحالی گفت:” نیک اینجا رو ببین . اینها رد سم های آهوهاست، اونها باید یک جایی همین اطراف باشند. آروم و بی صدا راه برو تا فرار نکنند..”

نیک و پدرش به آرومی ردپاها رو دنبال کردند و خیلی زود به گله آهوها رسیدند که در حال چرا بودند. اونها با فاصله از گله ایستادند و به آهستگی حنایی رو از داخل جعبه بیرون آوردند و به سمت گله فرستادند. حنایی به محض دیدن خانواده اش لنگان لنگان به سمت اونها دوید. مادر آهو کوچولو با دیدنش خیلی خوشحال شد و شروع به لیسیدن حنایی کرد.

نیک و پدرش از دیدن این صحنه زیبا خیلی خوشحال شدند. نیک به آرومی گفت:” ممنونم پدر.. شما درست گفتی مادرش منتظرش بود .. من دیگه یاد گرفتم که چطوری به حیوانات آسیب دیده کمک کنم و اونها رو دوباره پیش خانوادشون برگردونم ”

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 314 تاريخ : چهارشنبه 15 تير 1401 ساعت: 18:58