داستان کودکانه مسابقه تابستانی

ساخت وبلاگ
4.3/5 - (30 امتیاز)
افزودن به علاقه مندی ها
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات

کم کم تابستان گرم از راه می رسید و بچه های قصه ما که اسمشون بود جیم ، آنی و رز به تعطیلات تابستانی نزدیک می شدند. اونها همیشه تابستانها به خونه مادربزرگ که در روستای سرسبزی زندگی می کرد می رفتند و کلی بهشون خوش می گذشت.

بالاخره آخرین روز مدرسه از راه رسید و وقتی بچه ها به خونه برگشتند خوشحال و هیجان زده به مامان گفتند:” مامان بالاخره تعطیل شدیم.. کی میریم خونه مادربزرگ؟”

مامان خندید و گفت:” می تونیم فردا صبح به طرف روستا حرکت کنیم .. ولی باید یک قولی بهم بدید” بچه ها گفتند:” چه قولی؟” مامان گفت:” باید بهم قول بدید که مادربزرگ رو اذیت نکنید، به حرفهاش گوش بدید و با بقیه بچه های روستا هم به خوبی رفتار کنید”

آخه راستش جیم و آنی و رز گاهی وقتها کارهایی می کردند که موجب ناراحتی دوستهاشون میشد. مثلا گاهی اوقات اونها با هم بازی می کردند ودوستهاشون رو توی بازی هاشون راه نمی دادند، یا مثلا با حرفهاشون موجب ناراحتی دوستهاشون میشدند و خودشون می خندیدند..

بچه ها سریع قبول کردند و گفتند:” باشه مامان قول میدیم ..” اون روز بچه ها با ذوق و شوق  وسایلشون رو جمع کردند و صبح روز بعد همگی به سمت روستا راه افتادند.

وقتی به روستا رسیدند بچه ها با دیدن مادربزرگ خیلی خوشحال شدند و با علاقه اون رو در آغوش گرفتند.

مامان بزرگ خیلی مهربون و دانا بود . اون میدونست که بچه ها بعضی وقتها با شیطنت ها و کارهاشون باعث اذیت و ناراحتی بچه های دیگه و همسایه ها میشن، به خاطر همین فکر کرده بود و یک برنامه تابستونی هیجان انگیز برای بچه ها آماده کرده بود..

بچه ها که انگار حرفهای مامان و قولی که داده بودند رو فراموش کرده بودند به محض رسیدن به طرف حیاط رفتند و شروع به دویدن دنبال مرغ و خروس ها کردند. جیم پر مرغ ها رو می کشید و با قدقد مرغها هر سه می خندیدند. مادربزرگ از پنجره نگاهی به بچه ها انداخت و گفت:” بچه ها زود بیایید که می خوام براتون از برنامه های تابستانی بگم ..” بچه ها با تعجب گفتند:” چه برنامه ای؟” مادربزرگ لبخندی زد و گفت:” قراره توی روستا یک مسابقه بزرگ تابستانی برگزار کنیم ..” فردا صبح همه چیز رو به شما و بقیه بچه ها می گم ..

جیم با صدای بلند گفت:” از همین حالا معلومه که من برنده مسابقه ام” رز اخمهاش رو تو هم کرد و گفت:” نخیر من برندم ..” مادربزرگ گفت:” از الان هیچ چیزی معاوم نیست هر کسی که بیشتر تلاش کنه برنده خواهد بود..”

صبح روز بعد همه بچه های روستا نزدیک خونه مادربزرگ جمع شدند مادربزرگ گفت:” امسال یک مسابقه تابستانی خواهیم داشت که 3 تا بخش داره . یک بخش نقاشی که باید یک نقاشی جالب از روستا بکشید، یک بخش مسابقه دو که باید یک مسیری رو تا رودخانه بدوید و یک بخش هم مسابقه کتابخوانی که باید یک کتاب رو بخونید و به سوالات کتاب جواب بدید. از همین امروز یک هفته وقت دارید تا خودتون رو برای مسابقه آماده کنید و کتابی که بهتون میدم رو بخونید تا در روز مسابقه به سوالاتش جواب بدید. جایزه مسابقه تابستانی هم یک دوچرخه خواهد بود”

بچه ها با شنیدن حرفهای مادربزگ خیلی هیجان زده شدند و شروع به حرف زدن و سوال پرسیدن کردند. جیم و آنی و رز هم با خنده گفتند:” اینها که کاری نداره ما خیلی راحت برنده مسابقه میشیم و دوچرخه برای ما میشه ..”

مادربزرگ به همه بچه ها کتابی رو داد تا اون رو بخونند و بتونند در روز مسابقه به سوالات اون جواب بدن ..

از صبح روز بعد همه بچه های روستا به زمین بازی روستا می اومدند و مشغول کتاب خوندن و تمرین نقاشی و دویدن می شدند. جیم و آنی و رز از اونجایی که صبح ها دیر از خواب بیدار میشدند آخرین نفری بودند که به زمین بازی می اومدند. جیم تمام مدت مشغول بازیگوشی و اذیت کردن بچه های دیگه بود. کتاب اونها رو برمیداشت و بهشون نمی داد و می خندید یا موقع دویدن لباسشون رو می گرفت تا خودش جلوتر باشه… بچه های روستا از دست کارهای جیم واقعا خسته و کلافه شده بودند.

بالاخره یک هفته گذشت و روز مسابقه تابستانی رسید. ساعت 8 صبح مسابقه شروع شد. همه بچه ها در یک صف کنار هم ایستادند و با اعلام مادربزرگ مسابقه دو شروع شد. همه بچه ها با ذوق و هیجان مسیر مسابقه رو می دویدند تا به رودخانه برسند. جیم و رز و آنی مثل همیشه چون تا دیروقت بیدار بودند و صبح با خستگی از خواب بیدار شده بودند به اندازه کافی انرژی نداشتند و آخرین نفراتی بودند که به رودخانه رسیدند. بخش بعدی مسابقه نقاشی بود. بچه هایی که از قبل تمرین کرده بودند سریع نقاشی هاشون رو از روستا کشیدند و به مادربزرگ دادند اما جیم تازه مشغول فکر کردن بود که چه چیزی رو بکشه و بالاخره بعد از کلی فکر کردن تونست نقاشیش رو کامل کنه و به مادربزرگ بده ..

آخرین قسمت مسابقه کتابخوانی بود. بچه ها باید به سوالاتی که مادربزرگ از کتاب می پرسید جواب می دادند. اما جیم و آنی و رز اصلا اون کتاب رو نخونده بودند برای همین نتونستند به خوبی سوالات مادربزرگ رو جواب بدن .. وقتی جیم بعضی از سوالات مادربزرگ رو شانسی جواب می داد بقیه بچه ها  به جوابهای جیم می خندیدند و جیم خیلی ناراحت می شد.

بالاخره مسابقه تموم شد و جایزه مسابقه که یک دوچرخه بود به یکی از بچه های روستا که همه بخش ها رو به خوبی انجام داده بود داده شد. جیم که باور نمی کرد توی مسابقه برنده نشده خیلی ناراحت شد و با ناراحتی به خونه مادربزرگ برگشت و شروع به گریه کرد.

مامان جیم رو بغل کرد و علت ناراحتیش رو پرسید. جیم در حالیکه اشکهاش رو پاک می کرد گفت:” جایزه مسابقه مادربزرگ به من نرسید .. تازه توی مسابقه کتابخوانی بچه ها به من خندیدند و من خیلی ناراحت شدم.. نقاشیم رو هم مسخره کردند..”

مامان جیم رو نوازش کرد و گفت:” عزیزم میدونم که چون بچه ها به تو خندیدند و تو رو مسخره کردند خیلی ناراحتی و احساس بدی رو تجربه کردی.. اما همه بچه هایی که تو قبلا اذیتشون کردی یا بهشون خندیدی هم همین احساس رو تجربه کردند و حتما خیلی ناراحت شدند. کار تو و کار اونها کار خوبی نبوده .. حالا بگو ببینم آیا تو خودت رو برای مسابقه آماده کرده بودی و به اندازه کافی تلاش کرده بودی؟”

جیم سرش رو پایین انداخت و به آرومی گفت :” نه .. من فکر می کردم بدون تمرین کردن هم برنده مسابقه می شم..” مامان لبخندی زد و گفت:” اشکالی نداره پسرم .. این یک تجربه برای تو بود و حالا فهمیدی که بدون تلاش کردن نمیشه به چیزی که می خوای برسی ..”  همون موقع مادربزرگ و بقیه بچه ها هم به خونه رسیدند.

بچه ها اومده بودند تا از جیم به خاطر اینکه ناراحتش کرده بودند عذرخواهی کنند. جیم هم که حالا آروم شده بود به خاطر کارهای قبلش از اونها عذر خواهی کرد و گفت که دیگه اون کارها رو تکرار نمی کنه .. مادربزرگ با مهربونی جیم رو بغل کرد و گفت:” نگران نباش یک مسابقه تابستانی دیگه هم براتون در نظر گرفتم .. مطمینم این دفعه تلاش می کنی و برنده مسابقه میشی ..”

جیم از خوشحالی هورایی کشید و مادربزرگ رو بوسید.

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 323 تاريخ : سه شنبه 11 مرداد 1401 ساعت: 17:13