جوجه بلدرچین ماجراجو

ساخت وبلاگ
4/5 - (66 امتیاز)

توی علفزار یک مامان بلدرچین و بابا بلدرچین به همراه 10 تا جوجه کوچولوشون زندگی می کردند. هر روز صبح مامان بلدرچین به همراه جوجه ها به میون علف ها و چمن ها می رفتند و بازی می کردند و دنبال غذا می گشتند. وقتی عصر می شد و خورشید کم کم می خواست غروب بکنه ، مامان بلدرچین تند تند جوجه ها رو جمع می کرد و اونها رو به صف می کرد و سریع به لونه برمی گشتند. بابا بلدرچین هم بالای یک سنگ بلند می ایستاد و دونه دونه جوجه ها رو نگاه می کرد و می شمرد تا همگی به خونه برگردند.

اما این میون طلایی که از همه جوجه ها کوچیکتر و بازیگوش تر بود سرگرم بازی و نگاه کردن به گلها می شد و همیشه از بقیه جوجه ها جا می موند.. مامان بلدرچین جیک جیک کنان می گفت:” یالا ، بجنب طلایی ، باز دوباره که جا موندی! ” خواهر و برادرهاش هم تند و تند جیک جیک می کردند و طلایی رو صدا می زدند. طلایی از اون ته با صدای بلند جیک جیک کنان می گفت:” دارم میام مامان..”

این ماجرا هر روز صبح و عصر تکرار می شد و طلایی همیشه در حال دویدن بود تا خودش رو به ته صف جوجه بلدرچین ها برسونه . راستش رو بخواید برای طلایی خیلی سخت بود که با دیدن گلهای صورتی، چمنهای تازه ، کرم های دراز و نرم و زنبورهای  عسل حواسش پرت نشه و از صف جا نمونه ..

بابا بلدرچین به طلایی می گفت:” طلایی ، تو باید سریعتر راه بری و حواست رو جمع کنی که از صف جا نمونی .. ما بلدرچین ها همیشه باید تندتند راه بریم و عجله کنیم ..”

طلایی سرش رو تکون می داد و می گفت:” باشه بابا جون ..”

چند وقتی بلدرچین کوچولو حواسش رو جمع کرد که از صف جا نمونه و مثل بقیه خواهر و برادرهاش تند تند و با عجله راه رفت.. اما اون باز هم با دیدن گل های صورتی تازه و کرم ابریشم که تازه پیله بسته بود دوباره حواسش پرت شد و از صف جوجه ها جا موند!

 

یکی از روزها که جوجه بلدرچین ها به صف شده بودند و توی علفزار راه می رفتند تا به لونه برگردند و طلایی هم مثل همیشه سعی می کرد خودش رو به صف برسونه یک دفعه چشمش به یک پر زیبا و عجیب افتاد.

 

طلایی ایستاد و با دقت به پر خیره شد. اون نگاهی به اطراف کرد تا ببینه اون پر مال کیه که یک دفعه یک دم نرم و پشمالوی نارنجی رو دید که از لای علفها بیرون زده بود..

 

طلایی به آرومی نزدیک تر شد.. اون می خواست بدونه که اون دم نارنجی پشمالو که تکون می خوره مال کیه .. طلایی به آرومی و با احتیاط پشت بوته ها ایستاد تا بفهمه ماجرا چیه !

دم پشمالو آروم آروم از لای بوته ها حرکت کرد و به طرف لونه بلدرچین ها رفت. طلایی هم به آرومی پشت اون حرکت می کرد تا یک دفعه از لای بوته ها چشمش به صاحب دم پشمالو افتاد!

اوووه خدای من اون کسی نبود جز گربه پشمالو که با چشمهای سیاه و پنجه های تیزش درست پشت سر مامان بلدرچین و خواهر و برادرهای طلایی  ایستاده بود و کمین کرده بود!

 

طلایی بدون معطلی شروع به دویدن کرد. اون بال بال زنان و با عجله می دوید و با صدای بلند جیک جیک می کرد و می گفت:” گربه ! گربه ! مامان بلدرچین مراقب باش گربه اومده !”

 

بابا بلدرچین که صدای طلایی رو شنیده بود نگاهی به اطراف کرد و با دیدن گربه پشمالو شروع به جیغ زدن و بال بال زدن کرد تا گربه پشمالو رو فراری بده !

 

مامان بلدرچین و خواهر و برادرهای طلایی هم همگی شروع به جیک جیک کردند و گفتند:” از اینجا برو گربه پشمالو! ما تو رو دیدیم زود باش از اینجا برو !”

 

گربه پشمالو که فهمید نقشه اش نقش بر آب شده و بلدرچین ها اون رو دیدند غر غر کنان به پشت بوته ها پرید  و از اونجا دور شد ..

 

مامان بلدرچین و بابا بلدرچین طلایی رو زیر بالهاشون گرفتند و گفتند:” تو ما رو نجات دادی طلایی! کارت عالی بود ..” خواهر و برادرهاش هم همگی جیک جیک کنان گفتند:” کارت عالی بود! کارت عالی بود..”

 

بله بچه ها.. درسته که طلایی همیشه از صف جا می موند ولی توجه و دقتی که به اطرافش داشت کمک کرد تا خانوادش رو نجات بده ..

از اون روز به بعد باز هم جوجه بلدرچین ها توی یک صف می ایستادند و دنبال مامان بلدرچین راه می افتادند و به چمنزار می رفتند ولی طلایی هنوز هم از صف جا می موند و هر چیز جالبی که میدید می ایستاد و با دقت و کنجکاوی نگاهش می کرد تا اون رو کشف کنه ..

مامان بلدرچین حالا دیگه به جای اینکه از طلایی بخواد که زودتر بیاد و از صف جا نمونه ازش می پرسید:” طلایی چی پیدا کردی ؟” طلایی می گفت :” یه چیز جالب و شگفت انگیز..” بعد همه خواهر و برادرهاش با عجله می دویدند و دور طلایی حلقه می زدند که اون چیز جالب رو ببینند..

 

حالا دیگه همه خواهر و برادرهای طلایی هم مثل اون دایم دنبال کشف کردن چیزهای جدید بودند و به اطرافشون خیلی بیشتر توجه می کردند..

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 11:51