خانه بزرگ و خانه کوچک

ساخت وبلاگ
4.4/5 - (26 امتیاز)

در نزدیکی شهر یک جاده طولانی و پوشیده شده از درخت وجود داشت. در ابتدای جاده یک خانه'>خانه خیلی کوچیک بود و درست در انتهای جاده یک خانه خیلی بزرگ قرار داشت.

در خونه کوچیک که درست در کنار یک رودخانه زیبا بود یک موش کوچولو زندگی می کرد. در خونه بزرگ هم که لا به لای درختهای بلوط بود یک خرس بزرگ به تنهایی زندگی می کرد.

موش توی شهر کار می کرد و خرس توی جنگل و هر روز صبح موش کوچولو به طرف شهر می رفت و خرس درست در جهت مخالف موش کوچولو به طرف جنگل می رفت. به همین خاطر بود که تا حالا هیچ وقت اون دو تا همدیگه رو ندیده بودند.

موش روزها توی یک نانوایی کار می کرد و هر روز انقدر سرش شلوغ بود که وقتی برای حرف زدن و گپ زدن با دیگران نداشت. خرس هم توی جنگل به تنهایی کار می کرد و هیزم جمع می کرد و هیچ کسی نبود تا باهاش حرف بزنه و در کنارش نهار بخوره !

یک روز تعطیل که موش حسابی حوصله اش سر رفته بود و احساس تنهایی میکرد تصمیم گرفت که به جنگل بره شاید کسی رو اونجا ببینه .. خرس بزرگ هم که حسابی از تنهایی خسته شده بود تصمیم گرفت سری به شهر بزنه شاید اونجا با کسی آشنا بشه ..

موش تند تند به طرف جنگل راه افتاد. خرس هم با عجله به سمت شهر راه افتاد. اونها به جلوشون نگاه می کردند و انقدر تند تند راه می رفتند که اصلا متوجه نشدند که از کنار همدیگه گذشتند!

جنگل در روز تعطیل خیلی شلوغ بود و پر بود از حیواناتی که با دوستان و خانواده هاشون به پیک نیک اومده بودند. موش با حسرت به حیوانات نگاه کرد و با خودش گفت:” فقط من اینجا تنها هستم ..”

از طرفی شهر هم در روز تعطیل حسابی شلوغ بود و همه حیوانات مشغول گردش و خوشگذرونی بودند. خرس آهی کشید و با خودش فکر کرد:” فقط من اینجا تنها هستم ..”

خرس در حالیکه خیلی احساس تنهایی می کرد سرش رو پایین انداخت و به طرف خونش برگشت. موش هم درست مثل خرس با ناامیدی به طرف خونش راه افتاد.

درست جلوی خونه خرس، موش و خرس به هم رسیدند و نگاهشون به هم افتاد. خرس با من من گفت:” سلام”  موش هم که بعد از مدتها کسی رو دیده بود و حسابی هول شده بود گفت:” سسسلام”

خرس گفت:” اینجا خونه منه ! من همیشه تنها چایی می خورم، دوست داری یک چایی با هم بخوریم؟”

موش با هیجان گفت:” بله ممنون ، اتفاقا من هم خیلی تشنمه ..”

موش کوچولو وارد خونه بزرگ و گرم و نرم خرس شد. خرس یک فنجان سر و ته رو روی میز گذاشت و موش کوچولو مثل صندلی روش نشست. اون فنجان خیلی کوچولوی چای رو که خرس براش ریخته بود برداشت و شروع به خوردن کرد و با خنده گفت:” این میز از کل خونه من بزرگتره! چایی خوردن توی خونه به این بزرگی واقعا هیجان انگیزه !”

خرس لبخند زد و گفت:” تو اولین مهمون این خونه هستی.. چایی خودن همراه یک مهمون هم واقعا لذت بخشه..”

اون روز موش کوچولو و خرس بزرگ در مورد همه چیز با هم حرف زدند.. در مورد کار کردن توی شهر و جنگل، در مورد چیزهایی که دوست دارند، در مورد آرزوهاشون و کلی چیز دیگه .. اونها در کنار هم خیلی لحظات خوبی رو گذروندند ، اما دیگه کم کم وقت رفتن بود و موش کوچولو باید به خونه اش برمی گشت..

موقع خداحافظی اونها قرار گذاشتند که هفته بعد دوباره همدیگه رو ببینند..

هفته بعد هوا بارونی بود و باد شدیدی می وزید.. خرس با نگرانی از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:” با این هوای بارونی فکر نکنم من و موش کوچولو بتونیم همدیگه رو ببینیم ..”

کم کم آسمون پر از ابرهای سیاه شد و طوفان شدیدی آغاز شد. بارون تند و شدیدی می بارید. یک دفعه خرس با خودش فکر کرد:” خونه موش کوچولو کنار رودخانه است! اگر طوفان و سیل خونه موش کوچولو رو خراب کنه چی ؟ من باید به کمکش برم ..”

بعد با عجله از خونه بیرون رفت و توی باد و طوفان به سمت خونه موش راه افتاد. یه کم بعد به خونه موش رسید . موش از ترس توی خونه اش بود و با نگرانی از پنجره به بیرون نگاه می کرد با دیدن خرس خیلی تعجب کرد و خوشحال شد. خرس گفت:” حالت خوبه؟” موش گفت:” آره من خوبم ولی طوفان داره خونم رو خراب می کنه .. نمی دونم باید چیکار کنم !”

خرس گفت:” آب رودخانه بالا اومده و هر لحظه ممکنه خونت رو خراب کنه .. نگران نباش من یه فکری دارم ، تو فقط محکم سر جات بنشین ..”

موش با صدای بلند داد زد:” باشه .. مراقب باش خرس بزرگ”

خرس با یک حرکت قوی خونه موش رو از زمین برداشت و توی بغلش گرفت و با تمام قدرت شروع به دویدن کرد. طوفان هر لحظه شدیدتر می شد و خرس به زحمت می تونست جلوش رو ببینه .. خونه موش کوچولو خیلی سنگین بود و شانه های خرس کم کم درد گرفته بود . اما اون همچنان با سرعت می دوید و با صدای بلند می گفت:” نگران نباش موش کوچولو ، خیلی زود همه چیز درست میشه ، فقط محکم سر جات بنشین و پنجره رو باز نکن”

یه کم بعد خرس بزرگ بالاخره به خونش رسید. بعد نفس راحتی کشید و خونه موش کوچولو رو درست کنار خونه خودش روی زمین گذاشت و گفت:” امیدوارم محل زندگی جدیدت رو دوست داشته باشی موش کوچولو! این درخت بلوط از تو در برابر باد و طوفان محافظت می کنه ..”

موش کوچولو از خونه اش بیرون اومد و با هیجان به اطرافش نگاه کرد و در حالیکه چشمهاش از خوشحالی برق می زد گفت:” ممنونم خرس بزرگ! اینجا بهترین جاییه که میشد زندگی کنم ..”

بعد هر دو با هم به خونه خرس رفتند و در کنار هم یک فنجان چایی داغ خوردند. اونها از اینکه تونسته بودند از پس طوفان و اتفاقات اون روز بربیان خوشحال و راضی بودند..

از اون روز به بعد دیگه خونه بزرگ و خونه کوچیک در کنار هم بودند و هر روز صبح موش کوچولو و خرس بزرگ هدیگه رو می دیدند و به هم صبح به خیر می گفتند و هر کدوم به سراغ کارشون می رفتند. موش به شهر می رفت و خرس به جنگل. عصرها که هر دوشون از سر کار برمی گشتند کنار هم می نشستند و چایی می خوردند و درباره اتفاقات اون روز با هم حرف می زدند.. از اون روز به بعد موش کوچولو و خرس بزرگ دیگه هیچ وقت احساس تنهایی نکردند..

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 43 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1402 ساعت: 20:51