یک روز هیجان انگیز در شهر بازی

ساخت وبلاگ
4.6/5 - (27 امتیاز)

اون روز قرار بود برای اولین بار آلبرت موشه به همراه خواهرش آلیس به شهربازی موشها بره . آلبرت هیجان زده بود و ته دلش کمی هم نگران بود. اون نمی دونست که شهربازی چه جور جاییه و چه وسایلی داره ..

آلیس با مهربونی گفت: مطمینم که عاشق شهربازی میشی!” وقتی به شهربازی رسیدند آلبرت واقعا شگفت زده شده بود و با تعجب به بازیهای جورواجور و هیجان انگیز نگاه می کرد. آلیس گفت:” خب اول سوار کدوم بازی بشیم؟” بعد چشمش به بازی سقوط آزاد افتاد و گفت:” سقوط آزاد خیلی کیف داره بیا بریم سوار بشیم”

آلبرت نگاهی به موشهایی کرد که روی صندلی های کنار هم نشسته بودند و کمربندهاشون رو بسته بودند، بعد آروم آروم صندلی هاشون بالا می رفت و یکدفعه از بالا سقوط می کردند و صدای جیغ موشها همه جا می پیچید.. آلبرت گفت:” نه من نمی خوام سوار این بازی بشم!” آلیس گفت: ” ولی این بازی خیلی هیجان انگیزه ، اصلا ترس نداره !” آلبرت دستهاش رو به هم گره کرد و گفت:” من نمی ترسم ، ولی دوست ندارم اینطوری بالا و پایین برم !”

آلیس گفت:” باشه اشکالی نداره ، میخوای سوار کشتی پرنده بشیم؟” آلبرت نگاهی به کشتی پرنده کرد. موش ها توی کشتی نشسته بودند و کشتی به چپ و راست میرفت و موشها جیغ می زدند. آلبرت گفت:” اووووم من دوست ندارم این کشتی بشم که هی این طرف و اون طرف میره !”

آلیس آلبرت رو به طرف دریاچه برد و گفت:” دوست داری سوار قایق بشیم؟ این دریاچه اصلا عمیق نیست ..”

آلبرت گفت:” نه من هیچ وقت قایق سواری رو دوست نداشتم”

 آلیس گفت:” تونل وحشت چی؟ سوار ترن بشیم و بریم داخل تونل؟” آلبرت گفت:” اوووم تو که میدونی من از جاهای تنگ و تاریک اصلا خوشم نمیاد”

آلیس که دیگه نمی دونست چیکار باید بکنه گفت:” دوست داری سوار این گربه ها و پرنده های چرخونکی بشی؟” آلبرت نگاهی کرد و گفت:” آخه من از اینکه هی بچرخم خوشم نمیاد ..”

آلیس که دیگه خسته شده بود دو تا بستنی خرید و گفت ” بیا اینجا کمی بشینیم و فکر کنیم که چه کاری دوست داری بکنیم ..”

آلبرت و آلیس روی صندلی نشستند و مشغول خوردن بستنی شدند. آلبرت چشمش به قطاری افتاد که کمی جلوتر از اونها بود و گفت:” اون قطاره چیکار می کنه؟”

آلیس نگاهی به ترن کرد و گفت:” اوووم خب فکر می کنم اون قطار فقط با سرعت آهسته راه میره..” آلبرت گفت: ” من دوست دارم سوار اون قطار بشم، چون فقط به جلو میره و بالا و پایین نمیره و نمی چرخه!”

بعد با خوشحالی آلیس رو به طرف صف شلوغی که جلوی قطار بود کشوند و گفت:” باید تو این صف بایستیم ، یالا زود باش .. من میخوام زودتر سوار قطار بشم!”

وقتی که نوبت اونها رسید آلبرت با هیجان گفت:” بیا صندلی جلوی جلو بشینیم ”

وقتی که روی صندلی نشستند آلیس با شک و تردید نگاهی به قطار کرد و گفت:” آلبرت ! من فکر می کنم که ما اشتباهی سوار یک قطار دیگه شدیم! فکر کنم باید توی صف کناری می ایستادیم!”

آلبرت نگاهی به اطراف کرد ولی قبل از اینکه چیزی بگه سوت قطار زده شد و قطار راه افتاد.

قطار آروم آروم راه افتاد. آلبرت نگاهی به ریلهای پیچ در پیچ و طولانی که جلوشون بود کرد و با من من گفت:” آلییییس! ما سوار ترن هوایی شدیم؟”

آلیس دست آلبرت رو گرفت و با صدای آروم گفت:” مثل اینکه همینطوره!!!”

ترن به آرومی بالا و بالاتر رفت و در بلندترین قسمت ایستاد.

آلیس سرش رو جلو آورد و از بالا به پایین نگاه کرد و در حالیکه ته دلش احساس ترس میکرد به آرومی گفت:” دیگه کاریه که شده .. بهتره به پایین نگاه نکنی آلبرت !”

و یک دفعه قطار با سرعت به طرف پایین راه افتاد. صدای جیغ و فریاد موش ها توی هوا پیچید..

قطار با سرعت از ریل های مارپیچ می گذشت و به چپ و راست می رفت بعد از ریل های دایره ای رد شد و وارد یک تونل دراز و تاریک شد..

همه موشها به جز آلبرت و آلیس جیغ می زدند و هورا می کشیدند. بالاخره قطار به آخر مسیر نزدیک شد و سرعتش رو کم کرد و ایستاد. آلبرت که انگار خشکش زده بود هیچ حرکتی نمی کرد و هنوز روی صندلی نشسته بود. آلیس کمربند آلبرت رو باز کرد و دستش رو گرفت و از قطار پیادش کرد..

آلیس روی اولین صندلی ولو شد و نفس راحتی کشید و گفت:” اووه خدای من باورم نمیشه ! ما سوار بزرگترین و هیجان انگیز ترین ترن هوایی شهربازی شدیم! واقعا وحشتناک بود!!!”

آلبرت که انگار تازه تونسته بود حرف بزنه گفت:” من اصلا نترسیدم!” آلیس با شوخی گفت:” آره می دونم تو هیچ وقت نمی ترسی ! فقط دوست نداری بالا و پایین و چپ و راست بری و بچرخی .. مگه نه؟” و بعد زد زیر خنده ..

آلبرت گفت:” اوووم آره خب تا قبل از اینکه سوار ترن هوایی بشم دوست نداشتم ولی باید بهت بگم که الان من عاشق این ترن هوایی شدم ! یالا بیا دوباره سوار بشیم..” آلیس که چشماش از تعجب گرد شده بود گفت:” یعنی می خوای دوباره سوار ترن هوایی بشی؟” آلبرت در حالیکه دست آلیس رو می کشید گفت:” بلهههه، من از این به بعد عاشق ترن هواییم..”

بله بچه ها جون  همه ما گاهی وقتها ممکنه دلمون نخواد کارها یا چیزهای جدید رو تجربه کنیم ولی بعد از اینکه اونها رو تجربه می کنیم لذت می بریم و میفهمیم که اونطور که فکر می کردیم نبوده و احساس رضایت و خوشحالی می کنیم، درست مثل آلبرت !

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 60 تاريخ : جمعه 26 آبان 1402 ساعت: 20:42