قصه تصویری هاچیکو

ساخت وبلاگ
4.7/5 - (11 امتیاز)

برای شنیدن قصه اندکی صبر کنید و بعد از بارگذاری پلیر روی دکمه پلی کلیک کنید

افزودن به علاقه مندی ها

روزی روزگاری توی سال 1923 در ژاپن یه موجود ساده که میراثی با شکوه باخودش داشت توی سردترین فصل سال، ماه نوامبر به دنیا اومد. یه جایی توی یک مزرعه ساکت توی اوداتو یه توله سگ کوچولو از نژاد گمنام آکیتا با بقیه خواهر و برادراش داشت بازی می کرد.
دختر: چه با نمک … آناتا ما باید براشون یه خونه خوب پیدا کنیم.
آناتا : خب میدونم که ماسسان میخواد یکیشونو به یه نفر خاص کادو بده.
ماسسان: آره میخوام. اون معلم قبلیمه و عاشق سگ هاست. میدونم که یدونه از نژاد خالص آکیتا می خواد.
دختر: چه عالی! ولی کی میخوای بهش بدی؟
ماسسان: بعد از سال نو خوبه.
آناتا: عالیه … اسمش چیه؟
ماسسان: اسمش پروفسور هیدس آبورواوئنوعه.
پروفسور اوئنوسان استاد رشته کشاورزی توی دانشگاه امپراتوری توکیو و عاشق سگ هاست.
پروفسور: یایکو .. میس به من یه آکیتااینو هدیه داده.
یایکو: یه سگ دیگه؟ فقط تو و چیزوکو می تونید بابتش خوشحال باشید.
چیزوکو : یه سگ؟! پدرسان کی میاریش؟
پروفسور: تا بعد از سال نو صبر کن.
بالاخره وقتی که زمستون تموم شد، میس، سگ رو برای ماجراجوییش با قطارسریع السیر به شیبویا فرستاد. اونجا خدمتکار اوئنوسان، اوگاتاکون و باغبان کیکو رفتن دنبالش.
باغبان کیکو: خب پسر کوچولو… اوئنو سان خیلی خوشحال میشه ببینتت. اوئنوسان سگمون اینجاست.
پرفسور: بذارش زمین…فقط با احتیاط ! مراقب باش.
پروفسور:اون به نظر حالش خوب نیست. اویوشیسان … یه کم شیر بیار.


ایوشیسان: چشم.
یایکو: سگ بیچاره …
باغبان کیکو : سوار قطار شدن براش سخت بوده .
اویوشی شیر رو آورد و اوئنو خیلی آروم به سگ غذا داد. اون گرسنه نشست و خیلی آروم ولی مشتاق از اون شیر گرم خورد.
پرفسور: آفرین … همینه پسر خوب.
یایکو: خداروشکر…حالا اسمشو چی بذاریم؟
پرفسور: اسمش؟
یایکو: بله .. ولی چی؟ هاچی … عدد هشت! خوش شانسی میاره. درست میگم؟
پرفسور: هاچی؟ یایکو این اسم خیلی دوست داشتنیه. هاچی …
و هاچی زندگی خودش رو در کنار خانواده اوئنو با خوشحالی شروع کرد. اوئنوسان همیشه کنار هاچیکو بود و باهاش بازی میکرد.
پروفسور: پایین هاچی ..
بهش غذا میداد و حتی باهاش حموم میکرد.
پروفسور: همینه هاچی ..
یایکو: نکنه میخواد حمومو پراز موی سگ بکنه؟
چیزو کو: اون به سگه خیلی بیشتر از ما اهمیت میده.
وقتی هاچیکو به اندازه کافی بزرگ شد، پروفسور اوئنو رو تا ایستگاه قطار همراهی میکرد.
پروفسور: خب هاچی … حالا برگرد خونه. راهو بلدی دیگه آره؟
اوئنوسان به سمت محل کارش رفت و هاچیکو برگشت به سمت خونه. ولی بعدازظهر موقع برگشت وقتی از قطار پیاده شد، اوئنوسان از دیدن هاچیکو که توی ایستگاه قطار منتظرش بود حسابی تعجب کرد.
پروفسور: هاچی! تو چطوری … نکنه تمام روزو اینجا بودی؟!
ائنو برگشت خونه و با تعجب کل داستان رو برای یایکو تعریف کرد.
یایکو: چه عجیب! من اونو حدودا یک ساعت پیش دیدم.
پروفسور: پس اون اینجا رو ترک کرد که به من توی ایستگاه برسه؟ نه! اون چطوری تونست؟
یایکو: انگار که اون خوندن ساعت رو بلده. میدونی که میگن نژاد آکیتا سگ های خیلی باهوشی ان. اونا نه تنها میتونن احساسات رو بفهمن، بلکه حس ششم هم دارن و میتونن اتفاقای غیر منتظره تو آینده رو پیش بینی کنن.
پروفسور: من درباره بقیه اونا نمیدونم. ولی هاچی من مطمعنا خیلی باهوشه. مگه نه پسر خوب؟
سگ های آکیتا در واقع نژاد باهوشی هستن و این کاملا توی هاچیکو مشخص بود، چون که هرروز صبح ائنو رو تا ایستگاه قطار همراهی میکرد و وقتی بعدازظهر میشد اون خونه رو قبل از رسیدن قطار صاحبش ترک میکرد.
پروفسور: هاچی … بیا اینجا فرشته کوچولو.
مرد میوه فروش: چه سگ با نمک و نازی!
پروفسور: اون بهترینه.
چه توی روز بارونی و طوفانی یا برف و بورانی، اون یه روزم از دست نمیداد.
اون سگه رو ببین اون داره یخ میزنه و بازم منتظره.
مرد میوه فروش: وفاداری مثل اون نایابه و همینطور وفاداری مثل اون باید پاداش داشته باشه. اینه چان … بیا یه ذره غذای گرم بخور. این برات خوبه.
اینطوری بود که هاچیکو چشم همه رهگذرارو به خودش جذب می کرد و دل همه رو با وفاداری تموم نشدنیش آب میکرد. بدین ترتیب اونا یه سال کامل به زندگی مسالمت آمیز خودشون ادامه دادن تا تو یه روز سرنوشت ساز…
پروفسور: خب خداحافظ هاچی … چی شده پسر؟
هاچیکو شروع به چنگ زدن و غر زدن کرد ولی اوئنوسان نمیتونست بفهمه مشکل چیه.
پروفسور: پسر الان اینطوری نکن. میدونی که برمیگردم پیشت. مگه نه؟
قطار سوت کشید و اوئنو سردرگم هاچیکو رو فقط ناز کرد و رفت.
پروفسور: چه عجیب! اون هیچ وقت اینطوری رفتار نکرده بود. وقتی برگشتم حسابی بغلش میکنم و یه کم کنارش میمونم.
ولی سرنوشت تصمیم گرفت که راه خودش رو بره.
پروفسور: خیلی خب… سوالی ندارید؟
شاگرد: استاد… اینا توی امتحان میاد؟
پروفسور: بله ولی این اطمینان رو بهتون میدم که امتحان سخت تره.
هاچیکو وقتی برگشت خونه کلی سروصدا کرد.
یایکو: هاچی … مشکل چیه پسر؟ هاچی؟
پسر: شاید گشنشه…
ولی هاچیکو مضطرب بود و این نشون میداد که توی اون زمان دردی که توی راه بود رو حس کرده بود.
شاگرد: استاد این قسمت چه معنی میده؟
پروفسور: کدوم قسمت؟ اون خیلی آسونه. نگاه تو فقط … آاااه …
شاگرد: استاد … استاد …
دانش آموزا با ترس به سمتش دویدن و دکتر رو صدا کردن ولی دیگه خیلی دیر بود. اوئنوسان دچار حمله قلبی شدیدی شد و این خبر آزاردهنده به خونه اش رسید. اون روز عصر وقتی همه توی خونه اوئنوسان اشک میریختن، هاچیکو صبورانه توی ایستگاه شیبویا منتظر وایساده بود ولی این بار منتظر صاحبی بود که هیچوقت برنمیگشت. مجلس ختم برگذار شد و مراسم تموم شد ولی هاچیکو هیچ وقت دست از رفتن و منتظر موندن برای صاحبش برنداشت. یایکو خیلی زود ورشکسته شد و تصمیم گرفت که خونه رو بفروشه و جای دیگه ای زندگی کنه و هاچیکو رو به فامیلی توی آساکوسا بسپره.
یایکو: خداحافظ هاچی … لطفا از من متنفر نشو.
هاچیکو با ناراحتی میدید که صاحبش داره میره ولی اون قلبش رو به پروفسور داده بود بنابرین وقتی شب شد و دنیا به خواب رفت، اونجا رو ترک کرد و تمام مسیر با تمام تاریکی های جاده و پل های چوبی رو طی کرد و به خونه برگشت. کیکو که اونجا بود با دیدن سگ تعجب کرد.
باغبان کیکو: هاچی … اینجا چیکار… تو تمام راهو برگشتی برای صاحبت… موجود بیچاره!
کیکو با ناراحتی به هاچی نگاه کرد ولی انگار حرفی نداشت بگه.
باغبان کیکو: هاچی … صاحب تو دیگه اینجا نیست. چرا نمیای با من زندگی کنی؟
دیگه از اون روز به بعد هاچیکو خونه باغبون موند و هر روز تا ایستگاه میرفت. اون با یه وفاداری عالی صبر میکرد و همیشه به این باور داشت که اوئنوسان پیشش برمیگرده. مسافرا و کارکنای ایستگاه اونو میدیدن که هر روز میاد و منتظر میمونه.
عابر: ببینم اون سگ اوئنوسان نیست؟
عابر: خودشه چقدر با وفاست!
عابر: سگ بیچاره هنوز منتظر صاحبشه. ما باید داستانشو به دنیا بگیم. همچین وفاداری باید به مردم گفته بشه. شاید بتونیم یکی دوتا چیز از این سگ یاد بگیریم.
هاچیکو منتظر موند و منتظر موند ولی اوئنو نیومد. اون با خستگی تمام جاهایی که قبلا میشناخت و دوست داشت، گشت.
پرفسور: هاچی …
و خیلی زود داستان وفاداری بی دریغ هاچیکو در سراسر جهان پخش شد. هیروکیچی سایتو یه متخصص نژاد سگ های آکیتائینو یه خبرنگار از رسانه های محلی فرستاد تا هاچیکو رو دنبال کنه.
خبرنگار: این سگ داره کجا میره؟
باغبان کیکو: خوش اومدی هاچیکو…
خبرنگار: منو ببخشید. من خبرنگار مجله آساهیشیبوم هستم. این سگ شماست؟
باغبان کیکو: نه سگ من نیست.
کیکو همه چیز رو درباره هاچیکو و وفاداریش به اوئنوسان به خبرنگار گفت. با شنیدن داستان، خبرنگار از وفاداری سگ تعجب کرد.
خبرنگار: چه عجیب! چه کشف بزرگی! من حتما باید اینو خیلی سریع منتشر کنم، باید به کل دنیا راجع بهش بگم.
و بعد از اون کلی مقاله راجع به سگی که منتظر صاحب مرده اش میمونه تا از ایستگاه قطار بیاد بیرون، منتشر شد. دنیا از داستان هاچیکو مطلع شد و موجی از همدردی به سمتش اومد. وفاداری همیشگی اون، همه رو به گریه انداخت و لقب ” کو ” به اسمش اضافه شد که پسوندی به نشانه محبت و احترامه. حالا همه اون رو به نام ” هاچیکو ” میشناختن.
باغبان کیکو: بیا هاچی … میدونی که حسابی معروف شدی؟
یه مجسمه برنزی زیبا به نشان وفاداری اون در ایستگاه قطار شیبویا ساخته شد. اما هاچیکو هیچ اهمیتی به اونا نمیداد. فکر اون فقط پیش صاحب دوست داشتنیش بود. هشت سال گذشت و حالا همه توی ژاپن داستان سگی به نام هاچیکو رو میدونستن و همینطور وفاداری اون به صاحبش رو. حالا آدمای بیشتری برای دیدن سگی که از نژاد آکیتا بود و شنیدن داستان وفاداریش به اونجا میومدن. بهش غذا میدادن و ازش عکس میگرفتن. اما هاچیکو همینطور مینشست. نه چیزی میخورد، نه تکون میخورد. ده سال گذشت و هاچیکو که پیر و خسته شده بود به سختی از مسیر هر روزش میگذشت. مسیری که در جوانیش هر روز طی میکرد.
عابر: من هاچی رو امروز ندیدم. تو دیدیش؟
عابر: عجیبه! مگه نه؟
وقتی قطار سوت زد و مسافرا ایستگاه رو ترک کردن، هاچیکو از میون بارش برف سنگین دیده شد. اون به سختی راهش رو در سرمای سوزان ادامه داد و سرجای مخصوصش نشست و به ایستگاه خیره شد. در همون لحظه چشم های پیر و خسته هاچیکو برق زد. صاحبش اوئنو از ایستگاه بیرون اومد و براش دست تکون داد.
پروفسور: هاچی پسر عزیز و قشنگم…
همینطور که به صاحبش نگاه میکرد، نور گرمی صورتش رو احاطه کرد. دمش به آرومی تکون میخورد. اوئنو به طرفش رفت و زانو زد.
پروفسور: هاچی بالاخره اومدم تا تو رو با خودم ببرم. هاچی وفادار من…
و به این شکل در اون روز هاچیکو این دنیا رو برای همیشه ترک کرد و برای ما میراثی به جا گذاشت تا ازش درس بگیریم. در انتهای زمستان، داستان وفاداری اون مانند شعله های آتش به قلب انسان ها در سراسردنیا نفوذ کرد. در ژاپن این داستان برای نشون دادن وفاداری اعضای خانواده به همدیگه مثال زده میشه. اما این داستان در سرتاسر دنیا توی قلب آدم هاست و به ما یاد میده راستی با عزیزانمون همیشه مسیر درست زندگیه.
پایان

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 142 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 20:14