قصه تصویری میمون و تمساح

ساخت وبلاگ
5/5 - (7 امتیاز)

برای شنیدن قصه اندکی صبر کنید و بعد از بارگذاری پلیر روی دکمه پلی کلیک کنید

افزودن به علاقه مندی ها

روزی روزگاری در میان جنگلی انبوه، رودخونه خروشانی جریان داشت. توی اون رودخونه تمساح پیری زندگی می کرد. اون دیگه ضعیف و ناتوان شده بود و نمیتونست شکار کنه. یه روز که تمساح خیلی گرسنه اش شده بود، با خودش فکر کرد…
تمساح : خیلی سخته به خشکی برم و شکار کنم. باید سعی کنم از رودخونه ماهی بگیرم.
اما تا میومد از رودخونه ماهی بگیره، ماهیا از دستش سر میخوردن. تمساح که دیگه خسته شده بود و سرتا پاش خیس شده بود، تصمیم گرفت کنار رودخونه زیر یه درخت استراحت کنه. یه میمون روی شاخه اون درخت نشسته بود و داشت توت میخورد.
تمساح میمون رو دید و پرسید: میمون عزیز داری چی میخوری؟ میتونی یکم ازش به منم بدی؟ خیلی گرسنمه… خیلی …
میمون: اینا توتن. خیلی شیرینن. بیا بخورشون.

قصه کارتونی میمون و تمساح

تمساح: آره، اینا خیلی شیرینن. ممنونم. تو جونمو نجات دادی. خیلی گرسنه بودم، تو کمکم کردی، تو واقعا مهربونی میمون. اگه من یه دوستی مثل تو داشتم واقعا عالی میشد…آره…
میمون: چرا که نه! ما الانم با هم دوستیم. من روی این درخت زندگی می کنم. هروقت گرسنه بودی میتونی بیای اینجا تا من بهترین توت ها رو پیدا کنم و بهت بدم.
از اون به بعد هر روز تمساح به اونجا میرفت و میمون بهش توت میداد. اونا خیلی با هم خوش میگذروندن. بعضی وقتا تمساح میرفت و نزدیک درخت بازی میکرد و بعضی وقتا هم میمون پشت تمساح سوار میشد و تو رودخونه شنا میکرد.
تمساح: گوش کن دوستم؛ میخوام یکم توت برای همسرم ببرم. میتونی بهم یکم توت بدی؟ لطفا … کمکم کن. من میخوام اونا رو ببرم خونه.
میمون: البته ! همین الان میچینم. بیا بریم.
میمون با خوشحالی یکم توت چید و اونا رو به تمساح داد. تمساح توت ها رو به همسرش داد. همسرش اون طرف رودخونه وایساده بود.
تمساح: عزیزم ببین چی برات آوردم! توت های شیرین…دوست عزیزم اینا رو بهمون داده.
همسر تمساح: وای عالیه! این توت ها خیلی شیرینن. اما همسرعزیزم تا کی باید توت بخوریم؟ فقط فکر کن اگه این توت ها انقدر شیرینن، پس اون میمون که هر روز از این توت ها میخوره، چقدر میتونه شیرین و خوشمزه باشه! وای خدای من!


تمساح: آره ! اون خیلی میمون خوبیه! هم خودش از این توت ها میخوره هم به من میده.
همسر تمساح: در واقع داشتم فکر میکردم چقدر قلبش می تونه خوشمزه باشه! خیلی وقته که گوشت نخوردم. میتونی قلبشو برام بیاری؟
تمساح با شنیدن حرفای همسرش، سخت به فکر فرو رفت و به همسرش گفت:
تمساح: آخه چطوری میتونم اینکارو بکنم؟ میمون دوستمه! نمیتونم به اعتمادش خیانت کنم. اگه قلبشو بهت بدم، اونوقت اون میمیره! اما وقتی من داشتم از گرسنگی میمردم بهم کمک کرد. حالا تو ازم میخوای اونو بکشم؟
همسر تمساح: نمیخوام چیزی بشنوم. فقط قلب میمونو میخوام. برو و همین الان قلبشو برام بیار وگرنه خودمو میکشم.
تمساح بیچاره با شنیدن حرفای همسرش احساس درموندگی کرد و با ناراحتی پیش میمون رفت تا راضیش کنه و اونو برای همسرش به خونه ببره.
تمساح: میمون عزیز.. میمون عزیز.. همسرم انقد با دیدن توت ها خوشحال شد که ازم خواست تو رو برای نهار دعوت کنم خونمون. بیا بریم خونه ما با نهار بخور میمون.
میمون: چه همسر مهربونیه! باشه بریم.
میمون قبول کرد با تمساح بره. هر دوشون به راه افتادن و با خوشحالی به سمت خونه تمساح رفتن. توی میونه راه میمون از تمساح پرسید.
میمون: دوست من، همسرت قراره برامون چی درست کنه؟
تمساح: تو موز دوست داری، درسته؟ پس به افتخارت برات نون موز پخته. تازه یکم شیرینی هم برات میپزه.
میمون: وای چقدر عالی! انگار قراره امروز یه جشن برپا بشه. خیلی خوشحالم!
تمساح با دیدن خوشحالی دوستش با خودش فکر کرد باید همه چیزو در مورد قصد و نیت همسرش بهش بگه.


تمساح: میمون بیچاره فکر میکنه قراره یه جشن بزرگ باشه، اما حتی فکرشم نمیکنه همسرم میخواد خودشو برای نهار بخوره. حالا باید چیکار کنم؟ باید حقیقتو بهش بگم … میمون عزیز .. باید یه چیزیو بهت بگم. همسر من میخواد قلب تو رو بخوره. لطفا منو ببخش، چون اگه قلب تو رو نخوره میمیره. من باید اینو بهت میگفتم.
میمون همین که حرفای تمساح رو شنید ، فورا فکری به سرش زد. میمون خیلی باهوش بود.
میمون: که اینطور! البته ، چرا که نه! دوست من چرا زودتربهم نگفتی؟ ما میمونا قلبمونو توی درخت نگه میداریم تا جاش امن باشه. حالا باید برگردیم به درخت و قلبمو برداریم. منو به درخت برگردون.
تمساح: ای وای من، چقدر احمقم! حالا باید این همه راه رو برگردیم. باشه بیا برگردیم و قلب تو رو برداریم. اگه دست خالی برگردیم، همسرم قلب منو به جاش میخوره.
تمساح میمون رو به درخت برگردوند. همین که میمون به درخت رسید، از پشت تمساح پایین پرید و از درخت بالا رفت و گفت؛
میمون: ای تمساح احمق! مگه میشه کسی قلبشو بیرون نگه داره و زنده بمونه؟ من بعنوان یه دوست بهت کمک کردم، بهت غذا دادم. حالا تو اینطوری جوابمو دادی؟! تو یه خیانتکاری! حالا نه از قلبم خبریه نه از توت! هرچه زودترم از اینجا برو.

قصه ویدیویی میمون و تمساح


میمون از هوش و ذکاوتش استفاده کرد و جونشو نجات داد و تمساح به خاطر کودن بودنش، هم دوستشو از دست داد، هم توت های خوشمزشو.
خب بچه ها داستان رو دوست داشتین؟ کسی میتونه نتیجه اخلاقی این داستانو بهم بگه؟
بچه کوچولو: من نمیدونم!
بچه کوچولو: منم نمیدونم!
خب نتیجه اخلاقی این داستان اینه ؛ یادتون باشه در زمان خطر و سختی نباید بترسید. در عوض باید مثل اون میمون هوشمندانه رفتار کنید و در هر شرایطی نباید به اعتماد افراد خیانت کنید، در غیر اینصورت درست مثل تمساح همه چیزو از دست میدیم و به سرنوشت تمساح دچار میشیم.
پایان

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 288 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 15:26