تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس

متن مرتبط با «کودکانه» در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس نوشته شده است

داستان تصویری کودکانه کوتاه پری باغچه

  • قصه کودکانه تصویری پری باغچه پشت باغچه‌ی خونه‌ی ما، اون پایین پایین، یه پری خیلی زیبا زندگی میکنه! من اونو یک روز که حسابی حوصله‌ام سر رفت بود و نمیخواستم توی خونه بمونم، کشف کردم! من از پنجره بیرون رو نگاه کردم! من دیدم که اشعه‌های خورشید از توی آسمون آبی سر خوردن و به چمن‌ها تابیدن! و پشه‌ها و پروانه‌های کوچولو رو دیدم که توی نور خورشید، بین گل‌های رز می‌رقصیدن! آسمون آبی آبی بود و چند تا تکه ابر پنبه‌ای بالای سقف خونه توی آسمون لم داده بودن! گربه‌ی قهوه‌ای من که اسمش طلاییه، روی یک شاخه‌ی درخت استراحت میکرد و گنجشک‌ها رو نگاه میکرد! به نظر میومد بیرون از خونه توی باغچه خیلی باحال تر از توی خونه باشه! برای همین من کتابمو گذاشتم توی اتاقم و سریع دویدم از خونه بیرون! اون قدر سریع و تند توی باغچه دویدم که یادم رفت کفش‌هام رو بپوشم! توی باغچه، چند لحظه توی نور خوب خورشید ایستادم! رقص پروانه‌ها رو دیدم و چمن‌های نرم رو بین انگشت‌هام حس کردم! یه باد خنک دلپذیر میوزید و من حس کردم که زمین داره پاهای منو میبوسه! طلایی به دور و برش نگاه کرد و بعد به من خیره شد! از اون نگاها که گربه‌ها موقع خندیدن به آدم میندازن! و بعد… من یه سنجاقک رو دیدم که داشت درست کنار من پرواز میکرد! اون داشت از روی یک برگ کوچیک، آب میخورد! و بال‌هاش درخشان و شفاف بودن! و بعد… من کمی نزدیکتر رو نگاه کردم! و فهمیدم که اون اصلا یه سنجاقک نیست! اون یه موجود خیلی کوچولو بود! یه پسر کوچیک با موهای نازک قرمز فرفری و چشم‌های درخشان مثل الماس! اون به اندازه‌ی یه سنجاقک بود و بالای سبزه‌ها پرواز میکرد! وقتی که پری پرواز میکرد، صدای وییییز ویییییز بلندی به گوش میرسید! من اول فکر کردم که این صدای به , ...ادامه مطلب

  • آهنگ کودکانه رنگین کمان

  • 3.7/5 - (3 امتیاز) متن آهنگ کودکانه رنگین کمان رنگین کمون چند رنگههفت رنگه رنگین کمون چند رنگههفت رنگه بنفش نیلی آبی زردسبز نارنجی قرمز بنفش نیلی آبی زردسبز نارنجی قرمز رنگین کمون چند رنگههفت رنگه رنگین کمون چند رنگههفت رنگه بنفش نیلی آبی زردسبز نارنجی قرمز بنفش نیلی آبی زردسبز نارنجی قرمز بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نقاشی کودکانه: آموزش کامل با 20 ویدیوی رایگان و 40 نکته

  • نقاشی کشیدن فقط یک سرگرمی نیست، بلکه ابزاری برای پرورش خلاقیت و مهارتهای مختلف کودکان هم به حساب می آید. اگر متوجه شده اید فرزند دلبندتان استعداد نقاشی دارد و دقیقا نمی دانید باید چطور مسیر پرورش این استعداد را برای او هموار کنید، با مطلب امروز ما همراه شوید. ما همه نکات لازم درباره آموزش نقاشی به کودکان را در اختیارتان می گذاریم. نکاتی که باید موقع آموزش نقاشی به کودکان در نظر داشت 1- درسهای نقاشی باید تا حد امکان ساده و سبک باشند هر کدام از دروس آموزش نقاشی به کودکان باید دو تا سه مرحله داشته باشند. هر چیزی بیشتر از این مقدار جزو مجموعه مهارتهای بچه های بزرگتر از سنین ابتدایی به حساب می آید. پس اگر کودکتان هنوز در دوره ابتدایی است، باید از آموزشهای ساده برایش استفاده کنید. 2- آموزش فرایند محور خلاقیت بچه ها را پرورش می دهد برای آموزش نقاشی به کودکتان از پروژه های باز و فرایند محور استفاده کنید؛ یعنی کودک برای رسیدن به نتیجه مورد انتظار نیازی به پیروی از دستورالعملهای خاصی نداشته باشد. پروژه های فرایند محور به کودکان این آزادی را می دهند که وسایل رنگ آمیزی را کشف کنند و نقاشی هایشان را به همان روش خاص و منحصر به فرد خودشان بکشند. 3- وسایل نقاشی با کیفیت برای کودکتان تهیه کنید برای اینکه فرزندتان نقاشی کشیدن را به صورت درست یاد بگیرد باید ابزار درست و با کیفیتی هم داشته باشد. براش های بی کیفیتی که قلم مویشان صاف حرکت نمی کند نمی توانند ابزار خوبی برای نقاشی کردن باشند. 4- به او یاد بدهید از وسایل نقاشی اش به خوبی نگهداری کند اولین قانونی که کودکتان باید یاد بگیرد این است که بعد از هر جلسه نقاشی باید قلم مو را به خوبی بشوید. حفظ و مراقبت از ابزار نقاشی به او یاد می دهد که نسب, ...ادامه مطلب

  • داستان کودکانه راز رنگین کمانها

  • 4.4/5 - (51 امتیاز) افزودن به علاقه مندی ها تبلیغات تبلیغات تبلیغات ببینم بچه ها جونم تا حالا دلتون خواسته که کارآگاه باشید؟ به معماها و پیدا کردن جوابشون علاقه دارید؟ اگر حل کردن معما رو دوست دارید این قصه مخصوص شماست. امروز می خوام یک قصه جذاب و شنیدنی براتون تعریف کنم به اسم راز رنگین کمان.. یکی بود یکی نبود. نلی و سام دو تا دوست بودند که با هم همسایه و همکلاسی بودند. خیلی از روزها اونها به خونه هم می رفتند و با هم بازی می کردند. نلی پرانرژی و پرحرف بود و سام آروم و کم حرف.. بیشتر وقتها نلی حرف میزد و سام گوش می داد اما  اونها با همه تفاوتهایی که با هم داشتند دوستهای خیلی خوبی برای هم بودند.. یکی از روزهای تابستونی سام به خونه نلی اومده بود تا مثل همیشه با هم بازی کنند. سام با خودش یک جعبه بزرگ مقوایی آورده بود که به کمک هم یک خونه درست کنند. نلی با دیدن جعبه گفت:” چه جعبه بزرگی ؟ اینو از کچا پیدا کردی؟” سام گفت:” کنار خونه همسایه بود.. گفتم بیارمش تا با هم یه خونه درست کنیم” نلی که خوشش اومده بود گفت:” به نظر جالب میاد..” سام مشغول بریدن جعبه شد تا برای خونه شون پنجره درست کنند که ناگهان نلی فریاد زد:” سام نگاه کن ! یک عالمه رنگین کمان روی دیوار!!!” سام نگاهی به دیوار کرد و گفت:” وااای چقدر قشنگن! ” همینطور که نلی و سام محو تماشای رنگین کمان های روی دیوار شده بودند رنگین کمانها روی دیوار رقصیدند و یک دفعه غیب شدند.. نلی و سام با تعجب به هم نگاه کردند. سام با تعجب گفت:” این رنگین کمان از کجا اومده بود؟ اخه الان که بارون نمیاد!”  سام درست می گفت چون معمولا رنگین کمانها بعد از باریدن باران ظاهر میشن ولی هوای بیرون آفتابی بود! سام گفت:” چطوری ممکنه رنگ, ...ادامه مطلب

  • داستان صوتی کودکانه شانس لی لا

  • 4.6/5 - (31 امتیاز) افزودن به علاقه مندی ها تبلیغات تبلیغات تبلیغات این لی لا ئه کفشدوزک ها به خوش شانسی معروفن و لی لا فکر میکرد که واقعا خیلی خوش شانسه. اون برای هر موقعیتی یه وسیله ی شانس داشت! چند تا جوراب خوش شانسی! یه دونه برگ خوش شانسی! یه فنجون شانس! یه دونه قاشق شانس! یه مداد خوش شانسی! یه عدد شانس! و یک آب پاش خوش شانسی. وقتی لی لا  تو مسابقه ی روز ورزش برنده شد، از جوراب های خوش شانسی خودش  تشکر کرد. وقتی که لی لا تو دیکته نمره ی خیلی خوبی گرفت، هورای بلندی کشید و مداد خوش شانسیش رو بقل کرد و و بوسید. و وقتی که بلندترین گلهارو پرورش داد، از آب پاش شانسش که براش خوش شانسی اورده بود تشکر کرد. تا اینکه یک روز اتفاق بسیار هیجان انگیزی توی باغ افتاد. ویلیام داشت دنبال دستور پخت یه کیک خوشمزه می گشت. بلا در حال گشتن و پیدا کردن مواد اولیه بود. و ادی هم داشت اونارو وزن می کرد. لی لا فکر می کرد که پخت و پز کردن خیلی کار سخت و پیچیده ایه، ولی بعد یک فکری به ذهنش رسید. لی لا گفت:” من از وسیله های شانسم برای پختن کیک استفاده می کنم، چطوره؟خوشمزه ترین کیکی که تا حالا خوردین!” لی لا اینو گفت و با عجله به سمت خونه  رفت. اون انقدر هیجان داشت که نمیتونست صبر کنه تا آشپزیش شروع بشه. لی لا به آشپزخانه اش رفت و فنجون خوش شانسیش رو پیدا کرد تا بتونه با اون مواد اولیه رو اندازه بگیره. تازه.. اون قاشق شانسش رو هم برداشت و با اون همه ی مواد رو هم زد و با هم مخلوط کرد. و بعد همه ی اونا رو تو قالب کیک ریخت و به مدت سه ساعت داخل فر گذاشت تا بپزه.حالا اگه گفتین چرا 3 ساعت؟ بله…چون 3 عدد شانس لی لا بود و براش خوش شانسی میورد. اما وقتی لی لا کیک رو از فر ب, ...ادامه مطلب

  • داستان کودکانه پادشاه آرامش

  • 4.2/5 - (67 امتیاز) افزودن به علاقه مندی ها تبلیغات تبلیغات تبلیغات در یک شهر بزرگ و زیبا گوریلی زندگی می کرد به اسم ماروین. ماروین مثل گوریل های دیگه نبود بچه ها.اون هیچوقت پاهاش رو به زمین نمی کوبید، اون هیچوقت دلش نمیخواست که دعوا کنه و هرگز محکم به سینه ش نمیکوبید و فریاد نمی کشید. ماروین متوجه چیزهایی شده بود که خیلی از گوریلا و مردم از آن غافل بودند و بهشون توجهی نمی کردن. اما پدربزرگش اصلا از کارای ماروین سر در نمیورد. اون می گفت:” وقتی که من هم سن تو بودم خیلی وحشی و خشمگین بودم،پدربزرگت از یه ساختمون بلند بالا می رفت ، با صدای خیلی بلند محکم به سینه ش می کوبید و همه اونو پادشاه صدا می کردن،پس…تو دیگه چه جور گوریلی هستی؟” ” من ماروینم،آروم و ملایمم، من حواس جمع و مواظبم،این چیزیه که من هستم!” “خب..حدس میزنم که اینا باعث بشه ما از این به بعد تو رو پادشاه آرامش صدا کنیم یا یه چیزی شبیه این “ ماروین گفت:” من به شما نشون میدم” بنابراین ماروین و پدربزرگ به مرکز شهر رفتن.شهر واقعا شلوغ بود،پر از سر و صدا و جمعیت،انگار همه عجله داشتن، اما ماروین از درون احساس آرامش و ملایمت می کرد. یک روز دوشنبه ماروین و پدربزرگ به پارک شهر رفتن و مشغول خوردن موز شدن.پدر بزرگ موز رو یک جا قورت داد اما ماروین موزش رو به آرومی و بدون عجله خورد، اون متوجه رنگ زرد روشن پوست موز شد و به طعم شیرین و رسیده و خوشمزه ی موز توجه کرد. پدربزرگ گفت:” گوریلا هیچوقت کل روز رو یه جا نمیشینن و به موز خیره نمیشن،بیا بریم” ” اما اخه  شما واقعا طعم اونو چشیدین؟” “البته که من مزه ش رو چشیدم، من اون موز رو خوردم، نخوردم؟!” ماروین لبخند زد. روز سه شنبه اونا سوار کشتی شدن. پدربزرگ دوربینش رو د, ...ادامه مطلب

  • داستان کودکانه شیرکوچولو از چی می ترسید؟

  • 4.5/5 - (42 امتیاز) افزودن به علاقه مندی ها تبلیغات تبلیغات تبلیغات یکی بود یکی نبود . توی بیشه زار سرسبز شیر کوچولویی بود به اسم ویلی .. ویلی پنجه های تیز و برنده ای داشت که می تونست باهاشون هر کاری بکنه ، همینطور ویلی دهان بزرگی داشت که می تونست بلندترین غرش ها رو بکنه . اون مثل همه شیرهای دیگه شجاع و نترس بود. همه حیوانات جنگل می گفتند که ویلی از هیچ چیزی نمی ترسه ، هیچ چیز! مثلا یک روز که فیل کوچولو از یک عنکبوت سیاه ترسیده بود ویلی سریع عنکبوت رو از اونجا دور کرد! فیل کوچولو با خوشحالی تشکر کرد و گفت:” ویلی تو شجاع ترین حیوونی!” اون نه از ارتفاع و بلندی می ترسید، نه از صدای بلند رعد و برق و طوفان .. اون هیچ وقت از تاریکی و تنها خوابیدن توی اتاقش یا موجودات خیالی که بعضی از شیرکوچولوها شبها بهشون فکر می کردند هم نمی ترسید.. یکی از روزها که ویلی مشغول بازی و گشت و گذار توی جنگل بود. خرسی رو دید. خرسی با دیدن ویلی خوشحال شد و گفت:” سلام ویلی، امروز قراره به همراه چند تا از حیوانات توی سالن نمایش شهر یک نمایش هیجان انگیز اجرا کنیم ، توام دوست داری که توی نمایش باشی؟” ویلی یه کم فکر کرد و  من من کنان گفت:” اممممم نمیدونم ..” ولی راستش رو بخواهید بچه ها جون ویلی از اینکه جلوی بقیه نمایش اجرا کنه می ترسید و خجالت می کشید !!! بله بچه ها بالاخره یک چیزی وجود داشت که ویلی هم از اون بترسه و اون حرف زدن و نمایش اجرا کردن جلوی بقیه بود! همین طور که ویلی مشغول فکر کردن بود باد شدیدی وزید و کلاه خرسی رو با خودش برد.. ویلی بلافاصله به دنبال کلاه دوید و گفت:” نگران نباش خرسی! من کلاهتو می گیرم ..” ویلی به دنبال کلاه خرسی از جنگل و برکه گذشت.. اون با شجاعت تمام از , ...ادامه مطلب

  • داستان کودکانه قورباغه باسواد

  • 4.7/5 - (30 امتیاز) تبلیغات افزودن به علاقه مندی ها تبلیغات تبلیغات تبلیغات یکی بود یکی نبود در یک باغ بزرگ و سرسبز که پر از درختا و گل های زیبا و رنگارنگ بود تعداد زیادی قورباغه در کنار هم زندگی میکردن. در بین این قورباغه ها یه قورباغه ای زندگی میکرد که خیلی تنها بود و هیچ دوستی نداشت بچه ها. همه قورباغه های اون باغ با همدیگه دوست بودن و با هم بازی میکردن اما هیچکدومشون با قورباغه کوچولوی قصه ما دوست نشده بودن و باهاش بازی نمیکردن. به خاطر همینم قورباغه کوچولو خیلی ناراحت و غصه دار بود بچه ها. یکی از از روزا که قورباغه کنار برکه نشسته بود خیلی حوصلش سر رفته بود و از اینکه هیچکس باهاش بازی نمیکرد ناراحت بود به خاطر همین تصمیم گرفت از کنار برکه بره و یه گشتی تو باغ بزنه.قورباغه همینطور که داشت میرفت سرراهش به یه خونه رسید و از پنجره خونه که باز بود پرید تو و زیر تخت خواب یه پسر بچه قایم شد. درهمون موقع مادر پسر بچه وارد اتاق شد ، مادر پسر بچه تکالیف و مشق های پسرش رو برداشت و شروع کرد به نگاه کردن به اونا. بعد رو کرد به پسرش و بهش گفت :” تو اصلا نمره های خوبی نگرفتی و تو درس خوندن تنبلی کردی ، مگه تو نمیخوای که یه پسر زبر و زرنگ و باسواد و درسخون بشی ؟” اما پسر بچه اصلا به حرفای مادرش گوش نمیکرد، اون هیچوقت به اندازه کافی تلاش نمیکرد و همش از درس خوندن و انجام دادن تکلیفش فرار میکرد.بچه ها جونم اون انقدر تنبل و بی خیال بود که یک روز که روی تختش خوابش برده بود تمام حروف الفبا و عددای کتاباش از توی صفحه ها افتادن پایین ،درست زیر تخت پسر بچه. قورباغه کوچولو هنوز زیر تخت پسر بچه بود و اونجا نشسته بود.قورباغه کوچولو که تا حالا اینهمه حرف و عدد یک جا ندیده بود از دید ا, ...ادامه مطلب

  • داستان کودکانه خرس شکمو به دردسر می افتد

  • 4.6/5 - (39 امتیاز) تبلیغات افزودن به علاقه مندی ها Your browser does not support the audio element. تبلیغات تبلیغات تبلیغات روزی روزگاری توی جنگل قصه ها کنار دشت سرسبز ، خانواده خرسی ها زندگی می کردند. کوچکترین عضو خانواده خرسی ها یک خرس تپل و پشمالو بود به اسم جیلی . جیلی عاشق بازی کردن و قل خوردن توی چمن ها و همچنین عاشق غذا خوردن بود. جیلی خیلی پراشتها بود و نمی تونست به راحتی دست از غذا خوردن برداره .. مامان خرسه همیشه بهش می گفت:” جیلی تو روز به روز داری چاق تر میشی .. نباید بیش از اندازه غذا بخوری و باید بیشتر به فکر سلامتیت باشی! ” اما جیلی وقتی غذای جدید یا خوراکی های خوشزه رو می دید نمی تونست جلوی خودش رو بگیره و تند تند شروع به خوردن می کرد .. یکی روز وقتی جیلی مشغول بازی و گشت و گذار توی جنگل بود چند تا خرس رو دید که داشتند درباره یک کندوی عسل بزرگ صحبت می کردند. جیلی نزدیک تر رفت و با دقت به حرفهاشون گوش داد. یکی از خرسها گفت:” دیروز کنار درخت بلوط یک کندوی بزرگ  دیدم که پر از زنبورهای طلایی بود. به نظرم اون کندو یکی از خوشمزه ترین عسل های جنگل رو داره !” جیلی با شنیدن این حرفها آب از دهانش راه افتاده بود و توی ذهنش به کندوی پر از عسل شیرین فکر می کرد. اون تصمیم گرفت که در فرصت مناسب سراغ کندو بره و یک دل سیر عسل بخوره.. فردای اون روز خانواده خرسی ها به مهمونی دعوت بودند . جیلی توی مهمونی هم دایم در حال خوردن خوراکی و غذا بود. اونها تا دیروقت توی مهمونی بودند و وقتی به خونه برگشتند نیمه شب بود. همگی خسته بودند و خیلی زود خوابیدند. روز بعد نزدیک های ظهر وقتی مامان خرسه از خواب بیدار شد متوجه شد که جیلی نیست. با تعجب جیلی رو صدا زد ولی خبری , ...ادامه مطلب

  • قصه صوتی کودکانه میمون پرحرف

  • 4.4/5 - (42 امتیاز)   افزودن به علاقه مندی ها Your browser does not support the audio element. تبلیغات تبلیغات تبلیغات یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یک میمون کوچولو بود به اسم چارلی که خیلی پرحرف بود و زیاد حرف می زد. بر خلاف دوستهاش توی جنگل اون اصلا به نقاشی و ورزش و موسیقی علاقه ای نداشت. چارلی فقط دوست داشت حرف بزنه .. اون هر جایی که میرفت سریع شروع به حرف زدن می کرد. فقط کافی بود کسی سوالی بکنه یا حرفی بزنه بعد دیگه چارلی انقدر حرف می زد و حرف میزد که هم خودش خسته می شد و هم بقیه رو کلافه می کرد.. مامان و بابا و معلمهای چارلی بهش می گفتند :” اینقدر زیاد صحبت نکن، قبل از حرف زدن فکر کن! اگر بیهوده حرف بزنی دچار مشکل میشی و به دردسر میفتی ” اما فایده ای نداشت و باز هم چارلی به پرحرفی هاش ادامه می داد. یکی روز که قرار بود مهمون به خونه اونها بیاد مامان از چارلی خواست که به مغازه نزدیک خونه شون بره و چند تا شیرینی داغ بخره .. مامان گفت:” چارلی زود شیرینی ها رو بخر و برگرد، لطفا حواس پرتی نکن ..می خوام قبل از رسیدن مهمونها اینجا باشی !” چارلی گفت:” باشه مامان خیالت راحت زود برمی گردم..” چارلی به معازه شیرینی فروشی رفت و سفارشش رو داد و منتظر موند تا شیرینی ها آماده بشه .. همون موقع شغال خاکستری که از اونجا رد می شد چارلی رو تنها دید و نزدیکش اومد و گفت:” سلام ..چه میمون کوچولوی بامزه ای .. اسمت چیه؟” چارلی سریع گفت:” اسم من چارلیه .. اومدم شیرینی بخرم چون قراره مهمون به خونمون بیاد.. ” شغال خندید و گفت:” ببینم تو پسر اون میمون سیاهی هستی که خونه شون کنار برکه است؟” چارلی گفت:” نه .. اسم بابای من میمونک قهوه ای هست.. بابای من کنار رودخونه مغازه موز فروشی د, ...ادامه مطلب

  • داستان کودکانه لوکا، لاک پشت شجاع

  • 3.9/5 - (49 امتیاز) افزودن به علاقه مندی ها Your browser does not support the audio element. تبلیغات تبلیغات تبلیغات توی یک اقیانوس بزرگ و آبی لاک پشت کوچولویی زندگی می کرد به اسم لوکا.  . لوکا عاشق این بود که به همراه گروه لاک پشت هایی که بیشترشون از لوکا بزرگتر و قویتر بودند شنا بکنه.. اون در کنار اونها احساس بزرگی و قدرت می کرد… مثلا وقتی که ماهی کوچولوها با دیدن اونها فرار می کردند یا وقتی که با حلزون ها فوتبال بازی می کردند و برنده می شدند احساس قدرت و شجاعت می کرد. یا وقتی با شیطنت از آب بیرون می اومد و یکی از پرهای اردک رو می کند احساس جسارت می کرد. اما اخیرا لوکا متوجه شده بود که هر جایی میره بقیه حیوانات فرار می کنند و قایم می شند. لوکا از این موضوع ناراحت بود و احساس خوبی نداشت.. برای همین ماجرا رو برای کانی که یک لاک پشت بزرگ و قوی بود تعریف کرد. کانی با شنیدن حرفهای لوکا اخم کرد و با  صدای بلند گفت:” لوکا تو نباید اجازه بدی  که احساس ترس و خجالت سراغت بیاد .. تو یک لاک پشت وحشی هستی و ما از خجالتی بودن متنفریم .. خجالت کشیدن نشونه ضعیف بودنه .. ” لوکا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. یکی از روزها که لاک پشت ها در حال گشت زدن توی اقیانوس بودند چشمشون به یک ماهی کوچولوی ریزه میزه افتاد. کانی رو کرد به بقیه لاک پشت ها و با خنده گفت:” اینو نگاه کنید! این انقدر فسقلیه که به درد خوردن نمی خوره ، بهتره یه کم  اذیتش کنیم و بخندیم !” کانی جلوتر رفت و عینک ماهی کوچولو رو از روی صورتش برداشت و به طرف دوستهاش پرتاب کرد.. ماهی کوچولو هر چقدر تلاش کرد و بالا و پایین پرید نتونست عینکش رو پس بگیره.. ناگهان عینک به طرف , ...ادامه مطلب

  • داستان کودکانه تله ای برای موش ها

  • 4.4/5 - (60 امتیاز) افزودن به علاقه مندی ها Your browser does not support the audio element. تبلیغات تبلیغات تبلیغات یکی بود یکی نبود. توی یک خونه قدیمی که حیاط بزرگی داشت سه تا موش کوچولو زندگی می کردند به اسم های موشی و موشا و موشک . اونها شیطون و بازیگوش بودند و هر روز به همه سوراخ ها و گوشه و کنار حیاط سرک می کشیدند. یکی از روزها که موش ها توی حیاط مشغول بازی و بدو بدو بودند صدای میو میوی گربه ای رو شنیدند. موشی گفت:” این صدای گربه است.. ولی ما که تا حالا توی حیاط گربه ای نداشتیم..” موشا گفت:” حتما از توی کوچه میاد.. ولش کنید بیایید بازیمون رو بکنیم..” موشک که از بقیه باهوش تر  بود گفت:” نه این صدا از بیرون نیست .. انگار از خونه بغلی میاد” بعد با دقت اطراف رو نگاهی کرد و گفت:” همین جا باشید تا من برم سر و گوشی آب بدم و بیام” بعد هم درست مثل موشک به طرف باغچه دوید. کمی بعد موشک برگشت و گفت:” یک گربه چاق قهوه ای روی دیوار بود، به نظرم تو خونه بغلی زندگی می کنه..” موشی که خیلی ترسیده بود با صدای لرزون گفت:” حتما تازه به اینجا اومده .. آخه تا حالا گربه ای این اطراف ندیده بودیم ..” موشک گفت:” درسته .. فکر کنم تازگی به اینجا اومده .. باید از این به بعد بیشتر مراقب باشیم و جاهایی که نمی شناسیم نریم” موشا که خیلی بازیگوش و سر به هوا بود گفت:” نترسید بابا … اون که توی حیاط ما نیست!” موشک گفت:” بله ، ولی ممکنه که سر و کله اش اینجا هم پیدا بشه ! پس باید بیشتر مراقب باشیم و حواسمون رو جمع کنیم..” چند روزی گذشت و خبری از گربه قهوه ای پشمالو نبود. موشا مثل همیشه در حال سرک کشیدن به جاهای مختلف حیاط و زیرزمین بود که یک دفعه چشمش به یک جعبه بزرگ افتاد. اون تا حالا ا, ...ادامه مطلب

  • قصه صوتی کودکانه لاک پشت فداکار

  • 4.3/5 - (32 امتیاز)   افزودن به علاقه مندی ها Your browser does not support the audio element. تبلیغات تبلیغات تبلیغات یکی از روزهای گرم تابستان که آفتاب شدیدی به جنگل می تابید یکی از درختان بلند جنگل بر اثر گرمای زیاد آتش گرفت. آتش خیلی زود به بقیه درختها هم رسید و بخش زیادی از جنگل در اثر آتش از بین رفت. حیوانات جنگل که خونه هاشون رو از دست داده بودند تصمیم گرفتند از جنگل برن و جای جدیدی رو برای زندگی پیدا کنند. صبح روز بعد بیشتر حیوانات جنگل سوخته رو ترک کردند. تنها حیوانی که حاضر نبود از جنگل بره لاک پشتی بود به اسم لاکی . اون دلش نمی خواست سرزمین مادریش رو ترک کنه . اون در جنگل به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود و دلش می خواست برای همیشه همونجا بمونه .. حیوانات از لاکی خواستند که همراهشون بره ولی لاکی می خواست همونجا بمونه.. لاکی حالا توی جنگل تنها مونده بود. بیشتر درختها و بوته ها از بین رفته بودند و اون به سختی می تونست غذایی برای خوردن پیدا بکنه . علاوه بر اون شبها جنگل ساکت و خالی بود و لاکی به راحتی نمی تونست بخوابه و کمی می ترسید. اینطوری شد که لاکی هم با اینکه خیلی جنگل رو دوست داشت تصمیم گرفت که از اونجا بره .. لاکی زیر سایه درخت چناری نشسته بود و آماده رفتن بود که ناگهان شاخه های درخت به شدت تکون خوردند و دو تا کرکس بزرگ روی شاخه درخت چنار نشستند. کرکس ها گرسنه بودند و در بین جنگل سوخته دنبال غذا می گشتند. وقتی چشمشون به لاک پشت افتاد خوشحال شدند. یکی از اونها به آرومی گفت:” اینجا رو ببین! یه لاک پشت اون پایینه .. شنیدم گوشت لاک پشت ها خیلی نرم و خوشمزه است..” کرکس دیگه گفت:” اما پوسته سفت و محکمی دارند که به راحتی شکسته نمیشه !” کرکس اولی کمی ف, ...ادامه مطلب

  • داستان کودکانه عضو جدید و عجیب جنگل

  • 3.5/5 - (32 امتیاز) افزودن به علاقه مندی ها Your browser does not support the audio element. تبلیغات تبلیغات تبلیغات در جنگل هوا رو به تاریکی بود که شیر غرش کنان از پشت بوته ها بیرون پرید و با عصبانیت گفت:” چطور جرات می کنند به جنگل ما نزدیک بشن؟” خرگوش دوان دوان از سوراخش بیرون اومد و گفت:” چی شده شیر شاه؟ چرا انقدر عصبانی هستی؟” شیر که هنوز نفس نفس میزد گفت:” معلومه که عصبانی هستم.. همین الان دو تا شکارچی غیر قانونی رو دیدم که می خواستند وارد جنگل ما بشن.. به محض اینکه من رو دیدند فرار کردند. من هم تا جایی که می شد تعقیبشون کردم که مطمین بشم از اینجا دور شدند” خرگوش با نگرانی گفت:” شکارچی غیر قانونی؟ اینجا چیکار می کردند ؟” شیر گفت:” درست نمیدونم .. ولی فکر کنم درباره یک پانگولین حرف می زدند.. من اصلا نمیدونم اون چی هست..” خرگوش یه کم فکر کرد و گفت:” پانگولین ها همون مورچه خوارهای  پولک دار هستند. اما اونها خیلی خجالتی اند و همیشه دوست دارند تنها بمونند.. فکر نکنم توی جنگل ما پیدا بشن !” شیر با تعجب گفت:” من که تا حالا یک مورچه خوار پولکی ندیدم، تو دیدی؟”  خرگوش گفت:” نه من هم تا حالا از نزدیک ندیدم ولی در موردشون یک چیزهایی  شنیدم. در هر حال خیلی خوشحالم که اون شکارچی ها رو فراری دادید.” شیر نفسی کشید و گفت:” فکر نکنم دیگه سراغ جنگل ما بیان ..” ناگهان صدای آرومی از پشت بوته ها گفت:” امیدوارم..” خرگوش و شیر با تعجب به اطراف نگاه کردند تا ببیند صدا از کجاست. همون موقع حیوان عجیبی از پشت بوته ها بیرون پرید و به آرومی به سمت اونها اومد. شیر گفت:” تو کی هستی؟ ما تا حالا تو رو توی این جنگل ندیده بودیم!” موجود عجیب که معلوم بود خیلی خجالتیه سرش رو پا, ...ادامه مطلب

  • داستان کودکانه مسابقه تابستانی

  • 4.3/5 - (30 امتیاز) افزودن به علاقه مندی ها Your browser does not support the audio element. تبلیغات تبلیغات تبلیغات کم کم تابستان گرم از راه می رسید و بچه های قصه ما که اسمشون بود جیم ، آنی و رز به تعطیلات تابستانی نزدیک می شدند. اونها همیشه تابستانها به خونه مادربزرگ که در روستای سرسبزی زندگی می کرد می رفتند و کلی بهشون خوش می گذشت. بالاخره آخرین روز مدرسه از راه رسید و وقتی بچه ها به خونه برگشتند خوشحال و هیجان زده به مامان گفتند:” مامان بالاخره تعطیل شدیم.. کی میریم خونه مادربزرگ؟” مامان خندید و گفت:” می تونیم فردا صبح به طرف روستا حرکت کنیم .. ولی باید یک قولی بهم بدید” بچه ها گفتند:” چه قولی؟” مامان گفت:” باید بهم قول بدید که مادربزرگ رو اذیت نکنید، به حرفهاش گوش بدید و با بقیه بچه های روستا هم به خوبی رفتار کنید” آخه راستش جیم و آنی و رز گاهی وقتها کارهایی می کردند که موجب ناراحتی دوستهاشون میشد. مثلا گاهی اوقات اونها با هم بازی می کردند ودوستهاشون رو توی بازی هاشون راه نمی دادند، یا مثلا با حرفهاشون موجب ناراحتی دوستهاشون میشدند و خودشون می خندیدند.. بچه ها سریع قبول کردند و گفتند:” باشه مامان قول میدیم ..” اون روز بچه ها با ذوق و شوق  وسایلشون رو جمع کردند و صبح روز بعد همگی به سمت روستا راه افتادند. وقتی به روستا رسیدند بچه ها با دیدن مادربزرگ خیلی خوشحال شدند و با علاقه اون رو در آغوش گرفتند. مامان بزرگ خیلی مهربون و دانا بود . اون میدونست که بچه ها بعضی وقتها با شیطنت ها و کارهاشون باعث اذیت و ناراحتی بچه های دیگه و همسایه ها میشن، به خاطر همین فکر کرده بود و یک برنامه تابستونی هیجان انگیز برای بچه ها آماده کرده بود.. بچه ها که انگار حرفهای , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها