قصه تصویری رز آبی

ساخت وبلاگ
4.8/5 - (11 امتیاز)

برای شنیدن قصه اندکی صبر کنید و بعد از بارگذاری پلیر روی دکمه پلی کلیک کنید

افزودن به علاقه مندی ها
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات

رز آبی
روزی روزگاری تو سرزمین زیبایی در چین، امپراتوری زندگی میکرد که اگر چه پیر بود، ولی مرد خوب و مهربونی بود و مردم سرزمینش دوستش داشتند. امپراتور از حکومتش راضی بود اما تنها چیزی که اوقاتش رو تلخ میکرد، پیدا کردن شخص لایقی برای دخترش، شاهدخت میم بود.
شاهدخت میم بخاطر زیباییش زبانزد بود. چشمان کشیده و قهوه ای رنگ اون، مثل عقیق می درخشیدند و شنیدن صدای خندش مثل شنیدن صدای رودخونه ها بود.
اون به همان اندازه که زیبا بود، باهوش هم بود و شعر شاعرای بزرگ رو بهتر از هر کس دیگه ای توی سرزمینش میخوند.
پادشاه: دخترم…دختر عزیزم! من چطور یه همدم خوب برات پیدا کنم. هاا…میترسم قلبم تحمل دیدن تو رو کنار یه جوون لایق نداشته باشه.
شاهدخت: پدر… خودت رو اذیت نکن. مطمئنم که دنیا یه برنامه ای داره.
پادشاه: اوه… من وقت زیادی برای برنامه های دنیا ندارم، من دیگه پیر شدم…نمیشه که جوون بشم. خودن که میدونی میخوام…
شاهدخت: پدر… دوباره داری خودت رو اذیت میکنی.
امپراتور: پس چیکار کنم دخترم؟ چیکار باید بکنم؟
شاهدخت: باشه…الان بهت میگم چیکار کنی.
بنابراین وقتی اعلام شد که امپراتور دنبال دامادی لایق میگرده، خواستگاران زیادی توی قصر امپراتور حاضر شدند؛ اما وقتی به قصر می رسیدند، با لورد چمبرلین روبرو می شدند.
لورد: امپراتور دستور داده اون کسی که بتونه رز آبی رو پیدا کنه و بیاره، با دخترش شاهدخت میم ازدواج میکنه.

– رز آبی…
– رز آبی دیگه چیه؟
– کجای دنیا میشه پیداش کرد؟
خواستگارا حسابی با این دستور گیج شدند. خیلی ها خیال کردند که این شرط امپراتور پوچ و مسخره است و همون لحظه فکر رسیدن به دختر امپراتور رو از سرشون بیرون کردند.
عده ی کمی از اون ها که تصمیم داشتند شرط رو قبول کنند، فورا آماده ی گیدا کردن رز آبی شدند. تیانگ یکی از خواستگاران، شغلش تجارت بود و بسیار ثروتمند بود. اون به بزرگترین مغازه ی شهر رفت.
تیانگ: یه رز آبی میخوام. اونم بهترینشو.
مغازه دار: ببخشید اقا اما ما رز آبی نداریم. تا دلتون بخواد رز قرمز، سفید، صورتی و زرد داریم. اما رز آبی نه…
تیانگ: من رز آبی میخوام و کاریم ندارم که از کجا قراره تهیش کنی. دو روز دیگه برمیگردم، اگه برای من نیاورده باشی، میندازمت اب خنک بخوری…فهمیدی؟!
مغازه دار که حسابی وحشت کرد، رفت به زنش گفت که بیچاره شدم. زنش بعد از شیون و زاری هایی که همسرش کرد، خندید و گفت: آروم باش عزیزم، اگه نمیتونیم رز آبی پیدا کنیم، باید یکی بسازیم. برو پیش کیمیاگر و یه رنگ قوی بگیر که بتونه رز سفید و به ابی تبدیل کنه. برو دیگه.


پس روز بعد، مغازه دار رفت پیش کیمیاگر و ازش رنگ خواست. کیمیاگر یه بطری مایه ی آبی رنگ به اون داد و گفت که یک رز سفید بچینه و ساقش رو تو مایه بذاره تا رز آبی بشه.
مغازه دار همون کاری که کیمیاگر گفته بود رو انجام داد. گل رز به یک آبی خوشرنگ تبدیل شد. روزی که تیانگ به مغازش رفت، با افتخار رز آبی رو به اون داد.
تیانگ: شگفت انگیزه… حالا میرم قصر و گل و به شاهدخت تقدیم میکنم. آخجون…عطسه
مغازه دار: موفق باشی
وقتی تیانگ به قصر رسید وارد جایگاهی شد که گل رو به شاهدخت تقدیم کنه.
شاهدخت: این یه رز سفیده…ساقش تو یه رنگ سمی فرو رفته. به همین خاطر آبی رنگ شده. اگه یه پروانه بشینه روش، از بوی قوی که داره، حتما میمیره! بگیرش… من رز رنگ شده نمیخوام، همینطور یک شوهر دروغگو و فریبکار.
تیانگ با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و با ناامیدی قصر رو ترک کرد.
خواستگارای دیگه ای از راه های مختلف، در جیتجوی رز ابی بودند. بعضیا کل دنیا رو به امید یافتن رز آبی گشتند؛ در حالیکه عده ای دیگه، پیش جادوگر ها و ستاره شناسان به دنبال راه چاره بودند ولی در نهایت هیچ کدوم از اون ها نتونستند رز آبی رو پیدا کنند.
بالاخره وقتی همه دست از تلاش کشیدند، رئیس دادگاه سلطنتی به قصر رفت. یه کوسن ابریشمی توی دست داشت که روی اون یه یاقوت کبود بزرگ با حکاکی هایی به شکل گلبرگ های یه رز شکفته گذاشته بود.
رئیس دادگاه سلطنتی: علی حضرت ! براتون آوردمش. رز آبی.

امپراتور رو کرد به دخترش
امپراتور: رئیس دادگاه سلطنتی یه چیزی آورده که مدعیه اون رز آبیه…ببین با درخواستت مطابقت داره؟
شاهدخت میم اون شیء قیمتی رو به دست گرفت و اون و با دقت بررسی کرد.
شاهدخت: این اصلا گل رز نیست. این یاقوت کبوده. من به این سنگ های قیمتی نیازی ندارم، ببخشید رئیس دادگاه سلطنتی اما من باید این رو به شما برگردونم.
رئیس دادگاه سلطنتی تعظیمی کرد و با ناراحتی رفت.
چند ماه گذشت و دیگه هیچ کس توی شهر دنبال دست و پا کردن رز ابی نبود. شاهدخت میم که با لباس مبدل مردانه در حال قدم زدن در اطراف قلمرو بود، شنید که یه نفر داره شعر مورد علاقش رو زمزمه میکنه…
ایستاد تا جوانی که حین خوندن، ساز تکسیمی هم مینواخت رو نگاه کنه.
جوان: هَووو… کنار درختان بید، رودخانه ای دیدم که می خزید…. آفتاب در افق می دمید…. آسمان تاریک میشد و هیچ نرسید.
شاهدخت میم نتونست جلوی خودش رو بگیره و با خوشحالی با اون هم آواز شد.
وقتی از چمن های انبوه در این حوالی، پرنده ی من به هوا پرید با خوشحالی… من هم در اون شیشه ی خاکستری، نوری دیدم از آبی لاجوردی
و چرخیدم تا ببینم رز هایی که میخونند…. چند تا سفید، چند تا قرمز، بعضی رنگ صورتی…. اما قلب نادونم با یکم دیوونگی، دنبالیه رزی بود که باشه رنگ آبی

قصه رز آبی


جوان: فوق العادست! خیلیا این شعر قدیمی رو بلد نیستند، لیجان هستم… خوشبختم.
شاهدخت میم چیزی نگفت و راهش رو کشید و رفت.
اون شب تو تختش بیخواب بود و به لیجان فکر کرد.
وقتی صبح شد ….. از تختش بیرون پرید و لباس مبدل پوشید و راهی بازار شد. وقتی لیجان رو دید به سمتش رفت و خودش رو ژانگ یانگ معرفی کرد. و دوتایی با هم شعر های مورد علاقشون رو خوندند تا اینکه لحظه ی خداحافظی فرا رسید.
این کار چند هفته ای طول کشید و شاهدخت میم دید که داره به لیجان نزدیک و نزدیکتر میشه.
یه روز وقتی دوتایی کنار دریاچه نشسته بودند، خورشید مثل درخشش طلا غروب کرد و تو همون گرگ و میش هوا، دو ستاره می درخشیدند.
شاهدخت: خب تو مال این طرفا نیستی؟
لیجان: نه… من اهل سرزمین همسایه هستم. اومدم اینجا تا به شاهدخت میم برسم. میدونی… من عاشقش شدم…اما وقتی شنیدم که ثروتمندترین تاجرها و قوی ترین جنگجوها رو رد کرده ناامید شدم. میدونی من فقط یه آوازه خونم.
شاهدخت میم چشمانش برقی زد و قلبش توی سینه داشت می تپید… اون عاشقمه…
شاهدخت میم: تا حالا اون و دیدی؟
لیجان: من یه تصویر ازش دیدم، ولی زیباییش علت عاشق شدنم نیست… این عشقش به اشعار قدیمیه که من و به سمتش میکشونه. شنیدم خیلیم خوب میخونه.

شاهدخت میم لبخندی زد و سبیل قلابیش رو کند و موهای بلندش رو باز کرد. لیجان با دهان باز نگاهش کرد.
لیجان: ها…تو…شما…شما شاهدخت میم هستین؟
لیجان بلافاصله ایستاد و تعظیم کرد. شاهدخت میم لبخند زد، ایستاد و دستش و گرفت و بعد براش توضیح داد که چطوری اونم عاشقش شده.
شاهدخت: لیجان دوستت دارم و میخوام باهات ازدواج کنم. لطفا من رو از پدرم خواستگاری کن.
لیجان لبخندی زد، اما فورا به یاد رز آبی افتاد.
لیجان: اما من که رز آبی ندارم.
شاهدخت: چرا داری.
و به این ترتیب روز بعد لیجان با دست خالی به قصر رفت. امپراتور از دیدن دستان خالی اون تعجب کرده بود ولی اجازه داد دخترش در این مورد توضیح بده.
امپراتور: دخترم ! این نوازنده که با دستای خالی اومده اینجا، ادعا میکنه که رز آبی داره.
شاهدخت: آقای محترم چی برای من آوردین؟
لیجان: هَووو… کنار درختان بید، رودخانه ای دیدم که می خزید…. آفتاب در افق می دمید…. آسمان تاریک میشد و هیچ نرسید…
وقتی از چمن های انبوه در این حوالی، پرنده به هوا پرید با خوشحالی… من هم در اون شیشه ی خاکستری، نوری دیدم از آبی لاجوردی
و چرخیدم تا ببینم رز هایی که میخونند…. چند تا سفید، چند تا قرمز، بعضی رنگ صورتی…. اما قلب نادونم با یکم دیوونگی، دنبالیه رزی بود که باشه رنگ آبی…. اما قلب نادونم با یکم دیوونگی، دنبال تو بود ای رز آبی…. اون رز آبی تو هستی… اون رز آبی تو هستی.
شاهدخت میم ! شما رز آبی هستین… تنها رز آبی شمایین

قصه <a href='/last-search/?q=تصویری'>تصویری</a> رز ابی


امپراتور: چی… مزخرفه دخترم… این داره چی میگه؟
شاهدخت: پدر ! درست میگه… رز آبی گل واقعی نیست؛ بلکه شعر مورد علاقه منه. لیجان بالاخره شرط و اجرا کرد و قلب منو به دست اورد.
امپراتور: چی؟
شاهدخت میم برای پدرش توضیح داد که چطوری لیجان رو دیده و عاشقش شده.
امپراتور: چی؟
شاهدخت میم: بهت که گفتم پدر، دنیا برنامه داره. همیشه همینجوریه، لیجان رو سر راهم گذاشت.
لیجان: علی حضرت من عاشق شاهدخت مینم. میخوام اون و از شما خواستگاری کنم و دعای خیر شما هم پشت ما باشه.
امپراتور یک لحظه خشکش زد و بعد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
و بالاخره شاهدخت مین و لیجان طی مراسم باشکوهی با م ازدواج کردند و فرمانروا از همیشه خوشحال تر بود. اون یاد گرفت که نباید با چیز هایی که از کنترلش خارجه بجنگه…بلکه باید اونارو به برنامه های دنیا سپرد؛ چون دنیا همیشه یه برنامه داره.

پایان

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 165 تاريخ : جمعه 7 مرداد 1401 ساعت: 18:06