قصه تصویری اسباب بازی ساز و دخترش

ساخت وبلاگ
4.7/5 - (10 امتیاز)

افزودن به علاقه مندی ها
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات

اسباب بازی ساز و دخترش
در زمان های بسیار قدیم، اسباب بازی ساز فقیری به نام کِیلِب با دخترش در شهر کوچیکی زندگی می کردند. برتا دختر کیلب نابینا متولد شده بود و اون به عنوان یک پدر، قسم خورده بود که نابینایی دختر رو به نعمت تبدیل کنه.
کیلب: دخترم به اندازه کافی غصه داره، من نباید به غمش اضافه کنم و به جاش باید بهش بقبولونم که زندگی خیلی خیلی زیبایی داره.
برتا: پاپا… این دیگه چیه؟
کیلب: اوه اینو میگی؟ این یه عروسک پرنسس زیباست که فقط برای شاهزاده کوچولوی خودمه !
برتا: خوشگل تر از منه؟ پیراهنش قشنگتر از پیراهن منه؟
کیلب: اووو نه، اون اصلا به خوشگلی تو نیست، تازه لباسش هم به قشنگی پیرهن تو نیست.
برتا: ممنونم پاپا. درباره ی خونمون برام بگو. چه شکلیه؟ اندازش چقدره؟
کیلب: خب… خونه ی ما خیلی بزرگ نیست؛ چون تنها گذاشتن تو توی خونه و رفتن به کارگاه سخت میشد. به خاطر همین نصف خونه رو به یک کارگاه باشکوه ساخت اسباب بازی تبدیل کردم. میدونی، کارگاه ما بزرگترین کارگاه ساخت اسباب بازی تو کل این سرزمینه. ارباب مهربون ما از من میخواد که به یک خونه ی بزرگتر برم؛ اما این کارگاه بزرگ همراه با خونه باید کافی باشه… تو اینطور فکر نمیکنی؟
برتا: اووو بله پاپا… من واقعا عاشقشم.
– هه هه هه هه… کیلب دوباره داری به دخترت دروغ میگی؟!

اسباب بازی ساز و دخترش


کیلب: آآآآ… بهت که گفتم، پسر ارباب ما خیلی بامزس! باید ببینی که چطور بهم چشمک میزنه و لبخند شیطنت آمیزش هم باید ببینی.
برتا: هه هه هه هه
کیلب: بله ارباب
پسر ارباب: بگیر… پدرم دستمزدت رو فرستاده
کیلب: اما این فقط…
پسر ارباب: به خاطر اون دو روزی که مرخصی گرفته بودی از حقوقت کم کرده.

کیلب: اما برای جبرانش ساعات بیشتری کار کردم
پسر ارباب: چون تو کند کار میکنی. پدرم چیکار کنه! اَه
و به این ترتیب سال ها گذشت و برتا بزرگ شد و همیشه این داستان ها رو میشنید که پدرش چه مرد خوشتیپ و سرحالیه و چطور دستمزد زیادی از ارباب مهربونش میگیره و خونشون چقدر بزرگه و همینطور خودش زیباترین لباس های شهر رو میپوشه.
پسر ارباب: بیا اینم دستمزدت
کیلب: یکم پیش پرداخت میخواستم، چند هفته ی دیگه تولد برتاست.
پسر ارباب: براش یه تیکه آشغال دیگه بخر و متقاعدش که طلاست. اون هر چیو بگی، باور میکنه.
کیلب: بهم پیش پرداخت بده، به جاش شش ماه بعدی و سه برابر کار میکنم.
پسر ارباب: حالا کارت رو شروع کن تا ببینیم چی میشه.
و اینطوری شد. کیلب ماه ها سخت کار کرد و بالاخره تونست پول کافی دربیاره تا برای دخترش یک گردنبند زیبا بخره؛ اما فقط برای این که برتا احساس کنه که چقدر دوستش داره، بهش دروغ گفت.
کیلب: تولدت مبارک عزیزم ! بفرما
برتا: این چیه پاپا؟
کیلب: این یک گردنبنده ! ارباب تکلتون این و مخصوص تو خریده. اون واقعا خیلی ناراحت بود که نتونست اینجا باشه و بهت تبریک بگه. اگه پدرش مهربون بود، تکلتون جوان خیلی مهربون تره، اون واقعا تو رو دوستت داره.
برتا: اون خیلی پسر مهربونیه…
وقتی برتا از مهربونی پسر اربابش شنید، کم کم مخفیانه بهش علاقه پیدا کرد. فکر میکرد که پسر اربابش واقعا بهش اهمیت میده. بعد یک روز…
پسر ارباب: هی برتا ! شنیدم که قراره امروز دوستات بیان به دیدنت
برتا: بله، چطور مگه؟!
پسر ارباب: منم میخوام بیام پیشتون
برتا: حتما… خیلی خوشحال میشم.
پسر ارباب: آره میخوام میفلدینگ یکم بیشتر با زنا معاشرت کنه. وقتی باهاش ازدواج کنم، حتما میخواد که دوستاش بیان اینجا.
برتا: چی؟
پسر ارباب: مگه گوشاتم کر شدن؟ دارم ازدواج میکنم. ها… به نظر میرسه که باید حقیقت و بهش بگی. اووو خدایا ! ازت متنفر میشه.

برتا: پدر… تو میفیلدینگ و دیدی؟
کیلب: آره
برتا: اون اخلاق و رفتارش مودبانه است؟ اون مهربونه پدر؟
کیلب: خیلی
برتا: مهربون تر از من؟
کیلب: برتا…
برتا: فکر کردم تاکلتون از من خوشش میاد. اون چرا باید برای تولدم کادو بخره و چرا باید تموم عمرم اون قدر باهام مهربون باشه پدر؟
کیلب: خدای من ! ناراحتی… فرشتگان من مجبورم نکنید این کار و انجام بدم، مجبورم نکنید که دخترم رو بیشتر از این ناراحت کنم. اگه بفهمه که من بهش دروغ میگفتم، ازم متنفر میشه.
برتا: شاید پدر من به خاطر نابینا بودن لیاقت این و ندارم که کسی دوستم داشته باشه، فقط لیاقت ترحم و دارم.
کیلب: نه اصلا اینطور نیست. من تمام عمرم بهت دروغ گفتم، میتونی منو ببخشی؟

اسباب بازی ساز


برتا: بهم دروغ گفتی؟ در مورد چی؟
و کیلب به دخترش همه چیز و گفت؛ که چطور تمام عمرش درباره خونشون، زندگیشون و اربابشون بهش دروغ گفته.
کیلب: به خاطر مردی که ایاقت عشق تو رو نداره غصه میخوری؟ متاسفم لطفا منو میبخشی؟! من فقط سعی میکردم تو رو خوشحالت کنم؛ اما الان میفهمم که بیشتر ناراحتت کردم. اصلا میتونی منو ببخشی عزیزدلم؟
برتا: پدر… فکر میکردم تو مثل چشم‌های منی، اما منو بیشتر از این نابینا کردی. تو به من اعتماد نداشتی که بتونم قوی باشم. من میتونستم بهت کمک کنم پدر…
کیلب: من خیلی متاسفم… باید بهت اعتماد میکردم، اما نمیتونستم بهت نشون بدم که چه زندگی مصیبتواری داریم.
برتاک من میدونم همه ی کارات برای خوشحالی من بوده، همه ی دردی که تنهایی کشیدی، فقط به خاطر دیدن لبخند من بوده، ازت ممنونم. اما بهم قول بده حالا اجازه میدی ازت مراقبت کنم پدر؟ اجازه میدی بهت کمک کنم و باهام نه مثل یک آدم نابینای بینوا بلکه مثل شاهزاده خودت که قوی و باهوشه رفتار کنی؟
کیلب: اووو… قول میدم.
و سرانجام اسباب بازی ساز به برتا اجازه داد که تو ساختن اسباب بازی ها بهش کمک کنه و خیلی زود اونا پول کافی برای خرید خونه درآوردند. اما آفرین به برتا
اون میتونست از سرنوشت خودش گله و شکایت کنه دائم غصه ی زندگیش رو بخوره، اما به جای این کار، تصمیم گرفت پدرش رو ببخشه و با هم زندگیشون رو بسازن. این قدرت و شجاعت واقعیه ! مگنه؟!

پایان

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 175 تاريخ : شنبه 15 مرداد 1401 ساعت: 17:04