قصه تصویری پینه دوز فقیر

ساخت وبلاگ
5/5 - (23 امتیاز)

افزودن به علاقه مندی ها
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات

پینه دوز فقیر

روزی روزگاری در شهر آرازار پینه دوز فقیری به نام بِرام زندگی می کرد. برام دائم کار می کرد تا پول بیشتری به دست بیاره و زندگی و غذای ابرومندانه ای برای خانوادش فراهم کنه؛ اما در نهایت پولش کافی نبود. یک روز در حالی که برام مشغول تعمیر کفش های کهنه بود، مردی نزدش اومد که قد بلند و اسرارآمیز بود. اون بارونی بلندی به تن داشت و کلاهی به سر.

  • سلام دوست من ! من میخوام کفشامو واکس بزنی. البته پولی ندارم و باید فورا خودمو به جای خیلی مهمی برسونم.

مرد پینه دوز مردد بود؛ برای این که اون روز حتی یک سکه هم نگرفته بود، ولی بعد موافقت کرد تا به مرد کمک کنه.

پینه دوز: حتما آقا. بهتون کمک می کنم. خواهش میکنم بنشینید و پاتون رو روی چارپایه بذارید.

مرد نشست و برام با مهارت کفش های اون رو واکس زد و اون ها رو مثل آبی که در شب زیر نور مهتاب میدرخشه، برق انداخت.

پینه دوز: تموم شد قربان.

  • کارت حرف نداره دوست من ! مطمئن باش برای لطفت، پاداش خوبی پیش من خواهی داشت. من شعبده بازی هستم که در کلبه ای در حاشیه جنگل زندی میکنم، و باید با ساحره های مهمی از سنالی ملاقات کنم. شما لطف بزرگی به من کردی.

شعبده باز انگشت هاش رو به هم زد و دودی بلند شد. ناگهان یک بز رو به روی پینه دوز ظاهر شد. برام تعجب کرد.

شعبده باز: این یک بز جادوییِ ! فقط باید بگی ای بز، خودت رو تکون بده و من رو ثروتمند کن و بعد از این حرف خودت رو در میون سکه های طلا می بینی.

با گفتن این حرف، شعبده باز در دوردست ها ناپدید شد.

پینه دوز: وای! من باید فورا امتحانش کنم. بز! خودت رو تکون بده و من رو ثروتمند کن.

بدین ترتیب، بز خودش رو تکون داد و سکه ها روی زمین افتاد. برام بهت زده نگاه می کرد.

برام: اوه خدای من… اون مرد به قول خودش عمل کرد. حالا میرم خونه و داستان رو برای خانوادم تعریف میکنم.

برام وسایلش رو جمع کرد، بز رو روی پشتش گذاشت و راه خونش رو در پیش گرفت. در حالی که قدم میزد، از کنار خونه ی عمه اینگری، در کنار مزرعش رد شد. عمه که دید برام داره با یه بز روی کولش رد میشه اون و صدا زد:

هی برام ! بیا چند لحظه کنار عمت بشین.

برام با خودش فکر کرد که پیش عمش بره یا این که زودتر به خونه برگرده و خبر بز جادویی رو به خانوادش بده.

برام: خب…ااا من که با این بز روی دوشم حسابی خسته و تشنه ام؛ شاید بهتره برم پیش عمه یه چایی بخورم؛ بعدش برم خونه.

برام به سمت خونه ی عمش رفت و بز رو به اون داد و قبل از این که وارد خونه بشه گفت:

هر کاری میکنید فقط بهش اینو نگید؛ بز خودت رو تکون بده و من و ثروتمند کن!

برام نشست و منتظر بود تا عمع براش یه استکان چای بیاره. اما اینگرید داشت به این فکر میکرد که چرا نباید همچین جمله ای رو به بز بگه.

اون به آشپزخونه رفت، همون جایی که بز رو گذاشته بود و همون جمله جادویی رو به بز گفت:

بز ! خودت رو تکون بده و من رو ثروتمند کن.

بز فورا خودش رو تکون داد و از اون سکه های طلا به زمین افتاد.

عمه اینگرید: اوه خدای من ! این بز خیلی به درد من میخوره. باید راهی پیدا کنم تا به دستش بیارم. عمه اینگرید مقداری گیاه به چای اضافه کرد و برای برام آورد و این باعث شد که اون فورا بخوابه. زمانی که پینه دوز در خواب عمیقی بود، اینگرید بز جادویی رو با بز خودش عوض کرد. صبح روز بعد، برام بز رو روی کولش گذاشت و به سمت خونه برگشت. وقتی به خونه رسید، کیسه ی سکه های طلا رو جلوی همسرش گذاشت.

برام: بیا! اینا رو بگیر. اینا سکه های طلاست. امروز یه غذای خوب برامون درست کن؛ خب.

همسر برام اونقدر خوشحال بود که فراموش کرد از اون بپرسه این همه سکه رو از کجا آورده و رفت تا خرید کنه. برام بعد از مدتی تصمیم گرفت تا کلمات جادویی رو تکرار کنه و سکه های بیشتری از اون به دست بیاره. برام وردی رو که از شعبده باز یاد گرفته بود، گفت؛ ولی بز مثل یک تکه سنگ ایستاده بود.

برام: یعنی چی! عجیبه! برای چی دیگه کار نمیکنه.

اون کلمات جادویی رو تکرار کرد ولی بی فایده بود. بز همچنان آرام ایستاده بود.

برام: مجبورم بقیه سکه ها رو با احتیاط خرج کنم؛ وقتی هم تموم شد اونوقت میرم و شعبده باز رو پیدا می کنم. آره.

بعد از چند روزی که سکه های طلا تموم شدند، زن پینه دوز شروع کرد به غرغر کردن. برام تصمیم گرفت که به دنبال مرد شعبده باز بره.

بالاخره کلبه ی اون رو پیدا کرد، داخل رفت و بهش گفت که در مخارج زندگیش به مشکل خورده. شعبده باز که مرد مهربانی بود دست خودش رو روی شانه ی پینه دوز گذاشت و گفت:

نگران نباش دوست عزیز! این یه سفره ی جادوییه ! این و روی بازوت بنداز و بگو: “ای سفره ی جادویی خود را پهن کن، جشن رو آغاز کن”

پینه دوز فقیر

بعد از اون، میز پر از غذاهای خوشمزه و رنگارنگ پیش روی تو پهن میشه.

برام که از حرف های شعبده باز به وجد اومده بود، از اون تشکر کرد و راهی خونش شد. درست همون زمانی که برام از جنگل به خونه برمی گشت، به مزرعه عمش رسید و تصمیم گرفت که در غذای سفره ی جادویی با عمه شریک بشه.

برام: من داشتم از اینجا رد می شدم. چون شما با مهربونی از من با چای پذیرایی کردین، فکر کردم که باید لطف شما رو جبران کنم، برای همین براتون غذا آوردم.

عمه اینگرید: اووو چقدر عالی! خب بیا تو.

برام وارد خونه شد و سفره ی جادویی رو روی بازوی خودش انداخت و گفت: ای سفره ی جادویی ! خود را پهن کن و جشن رو آغاز کن.

و در یک لحظه میزی پر از غذاهای رنگارنگ پدیدار شد که خوشمزه ترین و خوشبوترین غذاها در اون چیده شده بودند. عمه اینگرید که هیجان زده شده بود، دوباره تصمیم گرفت سر پینه دوز رو کلاه بذاره و دارو رو به غذاش اضافه کرد. اون ها نشستند و اون قدر خوردند که حسابی سیر شدند و از اون غذاهای شاهانه لذت بردند. پینه دوز خیلی زود احساس کرد خوابش گرفته و به خواب عمیقی فرو رفت. در حالی که خواب بود، عمه سفره ی جادویی رو با یک سفره ی معمولی عوض کرد و دوباره پینه دوز رو فریب داد. روز بعد برام به خونه برگشت، سفره رو روی دستش انداخت و کلمات جادویی رو خوند. کلمات جادویی باز هم کاری نکردند. پینه دوز بیچاره مثل مترسکی وسط اتاق خشکش زده بود. زنش در حالی که نگاهش میکرد و فکر میکرد که فقر و گرسنگی اون رو دیوانه کرده، اون رو تنها گذاشت.

برام: این امکان نداره ! اینطور که معلومه عمه سر من کلاه گذاشته.

برام به راه افتاد و دوباره راهی خونه ی شعبده باز شد. اون تمام داستان رو برای اون مرد تعریف کرد و ازش خواست تا یکبار دیگه بهش کمک کنه. شعبده باز که مرد مهربانی بود، موافقت کرد و گفت:

این پر جادویی رو بگیر. کارهایی که بهت میگم و انجام بده. در راه بازگشت یه بار دیگه به خونه ی عمه برو و این پر و بهش نشون بده و بگو که جادوییه و آرزوی قلبی رو برآورده میکنه.بگو این ورد و بخونه “اوو ای پر جادویی ! آرزوی من رو برآورده کن” و این پر بدون توقف شروع به قلقلک دادن عمع خانم میکنه.

برام: آآآ از لطفتون ممنونم.

شعبده باز: به یاد داشته باش که پر با این جمله متوقف میشه “ای پر جادویی ! آرزوی من برآورده شد” ، بعد قلقلک تموم میشه.

برام باز دیگه از مرد شعبده باز تشکر کرد و بعد از خداحافظی راهی خونه ی عمش شد. وقتی به خونه ی عمش رسید، همه چیز رو درباره پر جادویی براش تعریف کرد. عمه فورا به فکر حقه زدن به پینه دوز افتاد و شروع به خوندن ورد کرد: پر جادویی آرزومو برآورده کن !

ناگهان پر در هوا شناور شد و شروع کرد به قلقلک دادن عمه خانم. عمه شروع کرد به خندیدن تا جایی که دیگه نمی تونست تحمل کنه.

عمه اینگیرید: هه هه هه هه هه هه هه تمومش کن…هه هه هه هه هه هه هه خواهش میکنم من دیگه نمیتونم هه هه هه هه هه نمیتونم تحمل کنم.

برام: من در یک صورت پر و متوقف میکنم

عمه اینگرید: هه هه هه هه هر چی میخوای هه هه هه هه هه هه هه من بهت هه هه هه هه من یهت میدم.

بارم: خیلی خوب… پس چیزهایی که متعلق به من هستند رو برگردون. منظورم بز و سفره ی جادوییه.

عمه اینگرید: هه هه هه هه هه هه هه باشه باشه هه هه هه هه هه هه هه هر دوی اونا تو آشپرخونه‌اند.

به این ترتیب برام به آشپزخونه رفت و سفره رو برداشت و بز جادویی رو کول کرد. از آشپرخونه اومد بیرون و گفت: ای پر جادویی ! آرزوی من برآورده شد.

و به این ترتیب پر جادویی دور اون چرخید و اون رو ناپدید کرد و به شکلی اسرارآمیز اون رو به خونش برد. به خونه که رسید، بز و سفره ی جادویی رو به همسرش نشون داد و زن از خوشحالی اون و بغل کرد.

بعدا از غذاهای شاهانه و خوشمزه ی سفره خوردند و درباره ی روشی که بتونند حداکثر استفاده از این موفقیت رو بکنند با هم حرف زدند. از سکه های طلا برای رونق دادن به کار کفاشی استفاده کردند و بقیه رو به مردم فقیر شهر دادند تا به اونها کمک کنند.

و اما عمه اینگرید…

هر از گاهی پر جادویی در خونش پدیدار میشد و عمه خانم رو مجبور میکرد تا به اون هایی که حقه زده و فریب داده، کمک کنه.

پایان

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 163 تاريخ : دوشنبه 24 مرداد 1401 ساعت: 15:45