همستر کوچولویی در اتوبوس مدرسه

ساخت وبلاگ
4.3/5 - (63 امتیاز)
افزودن به علاقه مندی ها
تبلیغات

ظهر بود و مدرسه تموم شده بود. بچه ها از کلاس بیرون رفته بودند. خانم معلم می خواست از کلاس  بیرون بره که ناگهان چشمش به قفس فلفل افتاد . فلفل یک همستر کوچولوی بامزه بود که مال یکی از بچه ها به اسم یاسمین بود. یاسمین اون روز فلفل رو برای کلاس علوم به مدرسه برده بود . ولی انگار یادش رفته بود که فلفل رو با خودش برگردونه !

خانم معلم نزدیک قفس رفت و گفت:” اوووه تو چرا هنوز اینجایی؟ احتمالا یاسمین فراموش کرده تو رو ببره! ” فلفل با خودش فکر کرد چطور امکان داره کسی منو فراموش کنه؟!”

خانم معلم گفت: “شاید بتونم بهش برسم ..” بعد با عجله قفسی که فلفل توش بود رو برداشت و به طرف سرویس مدرسه دوید و از آقای راننده پرسید:” یاسمین توی این اتوبوسه؟” راننده سرش رو تکون داد و گفت بله اینجاست..

خانم معلم قفس فلفل رو به آقای راننده داد و گفت:” لطفا این رو به یاسمین بدید، اون فراموش کرده که فلفل رو ببره ..”

آقای راننده قفس رو گرفت و روی صندلی خالی که جلوی اتوبوس بود گذاشت و گفت:” وقتی که یاسمین خواست از اتوبوس پیاده بشه قفس رو بهش میدم تا غافلگیر بشه ، حتما خیلی خوشحال میشه !”

بعد هم اتوبوس رو روشن کرد و راه افتاد .. دختری که کنار قفس فلفل نشسته بود با دیدن قیافه بامزه فلفل واقعا هیجان زده شده بود و دلش می خواست فلفل رو از توی قفس در بیاره .. اون به آرومی فلفل رو از قفسش بیرون آورد و گفت:” دوست داری یه آب نبات چوبی بخوری همستر کوچولو؟” فلفل با خودش فکر کرد آب نبات چوبی دیگه چیه؟

بعد با زبون کوچیکش به آب نبات لیس زد. اووه ظاهرا خیلی خوشمزه بود فقط خزهای فلفل نوچ و چسبناک شده بود.. اتوبوس ایستاد و دختر فلفل رو به بچه هایی که پشت سرش نشسته بودند داد و گفت :” من اینجا باید پیاده بشم ، خداحافظ همستر کوچولو !”

پسرها با هیجان فلفل رو گرفتند. اونها مشغول بازی کردن با یک تیکه خمیر اسلایم بنفش بودند. یکی از پسرها یک تیکه خمیر به فلفل داد و گفت :” بیا تو هم خمیر بازی کن همستر کوچولو!” اونها به فلفل نشون دادند که چطوری خمیر رو بین دستهاش فشار بده … اووه پنجه های فلفل بنفش شده بود. فلفل با خودش فکر کرد:” این دیگه چیه مثل یه تیکه ژله سرد می مونه ..”

یه کم بعد اتوبوس ایستاد .  پسرها خمیر اسلایمشون رو جمع کردند و داخل قوطی گذاشتند و فلفل رو به دختری که پشت اونها نشسته بود دادند و گفتند:” خداحافظ همستر کوچولو” و از اتوبوس پیاده شدند.

دختر با خوشحالی فلفل رو گرفت و عینک آفتابیش رو روی صورت فلفل گذاشت و با خنده گفت:” اووه چقدر بامزه و خوش تیپ! درست مثل بازیگرها شدی!”

بعد فلفل رو کنار پنجره گرفت تا بیرون رو ببینه .. چند تا از بچه ها که توی اتوبوس کناری بودند برای فلفل دست تکون دادند. فلفل هم درست مثل بازیگرهای واقعی برای بچه ها دست تکون داد ..

اتوبوس دوباره ایستاد . دختر عینک آفتابیش رو برداشت و فلاتی رو به جلوی اتوبوس برد و به آقای راننده داد . وقتی که خواست پیاده بشه اقای راننده گفت:” صبر کن مگه این همستر برای تو نیست یاسمین؟ خانم معلم گفت اون رو به تو بدم !”  دختر با تعجب گفت” بله من یاسمین هستم ولی فلفل برای من نیست ..حتما برای اون یکی یاسمینه که توی کلاس کناری ماست ..” آقای راننده گفت:” اوه چه اشتباهی کردم باید فامیلی یاسمین رو می پرسیدم !”

دختر از اتوبوس پیاده شد. راننده و فلفل به هم نگاه کردند. هر دو می دونستند که اشتباه بزرگی رخ داده !

راننده به فلفل گفت:” اشکالی نداره من می دونم خونه یاسمین کجاست ..” بعد فلفل رو در جیبش گذاشت و با سرعت راه افتاد..

راننده پشت چراغ قرمز ایستاد. اما ناگهان موتور اتوبوس صدای غیژ غیژی داد و خاموش شد.

اوووه از این بدتر نمیشد. کمی بعد یک یدک کش به کمک اتوبوس اومد.

راننده و فلفل سوار یدک کش شدند و راه افتادند. فلفل با خودش فکر کرد چه هیجان انگیز! تا حالا سوار یک یدک کش نشده بودم!

اونها وارد یک تعمیرگاه شدند. مکانیک از راننده پرسید که مشکل چیه و آقای راننده توضیح داد که موتور اتوبوس صدای عجیبی داده و خاموش شده .

آقای مکانیک کاپوت رو باز کرد و شروع به چک کردن موتور کرد.

راننده به کنار کاپوت اومد و خم شد  تا داخل موتور رو ببینه که ناگهان فلفل از جیبش افتاد داخل موتور !

فلفل جیغی زد و سعی کرد یک میله رو بگیره .. اما میله چرب بود و اون نمی تونست خودش رو نگه داره !

بعد سعی کرد یک سیم رو بگیره که اون هم روغنی و چرب بود .

تا چشمش  به یک سیم که شبیه به یک طناب بود افتاد و اون رو گرفت و آروم آروم خودش رو بالا کشید تا بالاخره سرش رو از داخل موتور چرب و چیلی بیرون آورد و گفت:” من اینجام ..”

مکانیک گفت:” اووه ممنونم همستر کوچولو، تو تسمه ی فن که پاره شده بود رو پیدا کردی ! حالا می تونم موتور اتوبوس رو درست کنم !”

راننده فلفل رو برداشت و گفت:” خوشحالم که پیدات کردم همستر کوچولو، کارت حرف نداشت” فلفل با خودش فکر کرد درسته کار کثیفی بود ولی بالاخره یکی باید این کار رو می کرد!

آقای مکانیک یک تسمه جدید گذاشت و موتور درست شد. وقتی که کارش تموم شد دیگه وقت شام بود. آقای راننده و راننده یدک کش و مکانیک که حسابی گرسنه بودند تصمیم گرفتند پیتزا سفارش بدن و همونجا شام بخورند. اقای مکانیک رادیوش رو روشن کرد و صدای آهنگ داخل تعمیرگاه پیچیده شد.

فلفل شروع به بالا و پایین پریدن و رقصیدن کرد.

ظاهرا اون از این اتفاقهای هیجان انگیز خیلی خوشحال بود. وقتی پیتزا رسید فلفل که خیلی گرسنه بود روی یک تیکه پیتزا شیرجه زد و شروع به جویدن کرد..

بعد از خوردن پیتزا وقت رفتن رسیده بود. راننده فلفل رو برداشت و بعد از خداحافظی سوار اتوبوس شد. فلفل برای آقای مکانیک و یدک کش دست تکون داد.. اتوبوس راه افتاد.

در راه رفتن به خانه یاسمین ،فلفل به ماجراهای امروز فکر کرد. به لیس زدن به آب نبات چوبی ، به فشار دادن خمیر اسلایم بنفش، به عینک آفتابی و بازیگر شدن.. به اینکه سوار یدک کش شده بود و کمک کرده بود تا اتوبوس مدرسه درست بشه .. فلفل سس قرمزی که به پاش مالیده بود رو لیس زد و با خودش فکر کرد که عجب روز خوبی بود و بهتر از این نمیشد!

اتوبوس جلوی خانه یاسمین ایستاد. راننده زنگ رو زد و یاسمین در رو باز کرد و با صدای بلند گفت:” اوووه فلفل بیچاره ..” راننده اتوبوس به فلفل چشمکی زد و  رو به یاسمین گفت:” نگران نباش حالش خوبه ..خداحافظ همستر کوچولو”

یاسمین فلفل رو به داخل برد. محکم بغلش کرد و گفت:” اووه متاسفم فلفل که تو رو توی کلاس جا گذاشتم .. الان با آب گرم حمامت می کنم ، بهت سیب و هویج می دم و توی تخت گرم و نرمت می خوابونم ، حتما روز خیلی بدی داشتی همستر کوچولوی گمشده من !”

ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 137 تاريخ : سه شنبه 17 آبان 1401 ساعت: 13:49

خبرنامه