قسمت دهم : قصه ی امید و هما / پدر هما چترش را روی خانه ی امید پهن کرد !

ساخت وبلاگ

سلام صبح بخیر. عزیز ببخشید که برات یادداشت می گذارم. من رفتم.هما با خواندن اولین سطر از یادداشت امید'>امید شروع کرد به فحاشی و خواندن نامه ی امید:

خلاصه چیزی که برات نوشتم همین جمله دو کلمه ای هست. شرایط زندگی علیرغم تلاش و میلی که دارم به هیچ وجه آنگونه که دوست دارم نیست. دنبال مقصر هم نیستم اما مطمئن هستم که هر کاری بلد بودم کردم تا زندگی خوبی درست کنیم اما از حرفها و رفتاری تو فهمیدم که موفق نبودم.

در طول سه سال گذشته تمام تصمیمات با نظر تو بوده این بار بدون نظرخواهی از تو این تصمیم و گرفتم. دلایل زیادی دارم برای این کار و از همه مهمتر ایجاد فضایی برای فکر کردن و ترمیم رابطه امان. اختبار و شرایط کار و دردسرهایی که کارکردن با حاجی برام ایجاد کرده همه موجب این تصمیم شد. میدونم....

هما ؛به اینجای یادداشت که رسید چند تا فحش آبدار نثار امید کرد و با دست چپش یادداشت را مچاله کرد و با آن یکی دستش شماره پدرش را گرفت و جریان را آنگونه که به نفع خودش بود نقل کرد.

پدر هما فردی خودخواه و پول دوست بود طوری که اولین نگرانی و سوالی که به ذهنش آمد این بود که از هما بپرسد، برات پول گذاشته؟ داخل یخچال گوشت و مرغ و موادغذایی داری؟ هما با بی تفاوتی جواب مثبت به تمام سوالات پدرش داد و پدر در ادامه گفت: دخترم اصلاً نگران نباش الان خودم میام پیشت، گور باباش هم کرده مرتیکه گداگشنه .

هما با فریاد و لحن همیشگی اش که با امید صحبت می کرد سر پدرش داد زد که نمیخواد بیای اینجا من میام خونه شما. پدر هما کمی مکث کرد و با لحنی موذیانه در قالب پدری دلسوز گفت نه دخترم آنجا خونه تو هست اگر ول کنی و بیای بیرون بهانه دستش میدی که بتونه بگه خودش خونه را ترک کرده آنوقت همه تقصیرها گردن تو میافته و نفقه و اجرت المثل شاملت نمیشه.

هما هیچ حرفی نزد اما از درون آهی کشید و بدون خداحافظی تلفن و قطع کرد. حوصله هیچ کاری نداشت اولین جمعه ای بود که باید خودش چای دم می کرد و بساط صبحانه می چید با این وضع بهترین کار را رفتن به رختخواب دید. همین که چشمش گرم خواب شد صدای بازشدن در بیدارش کرد.پدرش بود...

امید در مسیر میدان فردوسی به انقلاب فقط به مرور اتفاقات این سه سال مشغول بود ، به چهارراه ولیعصر و تاتر شهر که رسید تبلیغ تاتری به کارگردانی یکی از دوستان دوران مدرسه توجه اش را جلب کرد. لحظه ای رفت به دوران نوجوانی و کلاسهای تاتر ... غرق خاطرات کودکی بود که خودش را در سالن تاتر در حال تماشای تاتر دید...

در خانه که باز شد پدر هما با سرفه ای حضورش را اعلام کرد. نبودن امید را میتوان از فضای خانه و خالی بودن اجاق گاز از ظروف غذا و قوری چای فهمید. خانه ای سرد و بی روح. هما از داخل تخت بدون سلام و احوالپرسی سفارش درست کردن غذا داد که با فریاد پدر خودش را جمع و جور کرد.

دختره پررو فکر کردی منم شوهر الدنگ و ... هستم که خرده فرمایش میدی. تا من دوش میگیرم بلندشو زنگ بزن دو دست ماهیچه با چلو اضافه بیارن. از همون رستورانی که با امید حساب دفتری داره بگیر یه وقت پولهات و خرج نکنی براشون برنامه ها دارم. ناسلامتی تو خانم خونه ای.

هما بدون رغبت و بی حوصله امر پدر را اطاعت کرد و دوباره رفت داخل تخت. پدر هما شامپو امید را تا نصفه روی سر بی موش خالی کرد همین که عطر و بوی شامپو بلند شد گفت پسر دهاتی چه به خودش میرسه خوب شد خودم از ده درش آوردم. پیک رستوران که آمد هما با دست به در حمام به نشانه آماده بودن میز غذا چند ضربه زد و پدر هما با حوله لباسی امید گویی حمام دامادی بوده، بیرون آمد.

هما با دیدن قیافه و سر و وضع پدرش زد زیر خنده که پدر این چیه پوشیدی کلا داخلش گم شدی این حوله ی آن مردک با دومتر قد و هیکلش هست. پدر هما کمی از خودش وارفت اما به روی مبارک نیاورد و بلافاصله نشست پشت میز غذا و شروع کرد به خوردن.

آنچنان به جان ماهیچه افتاده بود که گویی از قحطی درآمده و انگار نه انگار که دامادش زندگی مشترک با دخترش را رها کرده او مثلاً بزرگتر این دو جوان هست و باید فکری کند. هر چه هما منتظر ماند تا پدرش حرفی بزند فایده ای نداشت و خودش حرف پیش کشید که پدر چه کار کنم؟ پدر هما در حالیکه استخوان ماهیچه را لیس میزند با دهان پر رو به هما کرد و گفت چی و چه کار کنی؟

چند روز صبر کن خودش به غلط کردن میافته و با دسته گل و کادوئی گرون قیمت میاد دست بوس. چی فکر کردی دخترم ؟خودم میدونم چه کارش کنم اگر تا سه شنبه آمد که هیچ اگر نیومد میدان ونک و دادگاه خانواده و اجرای مهریه و ... آبرو براش نمیگذارم راه به راه هم میریم کانون وکلا که بفهمند چه وکیلی تربیت کردن.

حالا نوبت هما بود که مات و مبهوتِ حرفهایی شود که میشنود.


تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 105 تاريخ : يکشنبه 10 ارديبهشت 1402 ساعت: 17:13