اولین روز مدرسه مایا

ساخت وبلاگ
4.1/5 - (28 امتیاز)

امروز اولین روز مدرسه مایا بود و مایا قرار بود برای اولین بار به مدرسه بره.. مامان توی اتاق اومد و با مهربونی گفت:” مایا جان بیدار شو، وقت رفتن به مدرسه است” اما راستش رو بخواید بچه ها مایا اصلا دوست نداشت به مدرسه بره ! اون نگران بود و نمیدونست توی مدرسه چی در انتظارشه، برای همین در حالیکه زیر تختش قایم شده بود با صدای بلند گفت:” نه من نمیخوام برم مدرسه !”

بابا در حالیکه میز صبحانه رو آماده می کرد گفت:” مایا وقت صبحانه است.. زودتر بیا صبحانه بخور “ولی مایا باز هم گفت:” نه ! من مدرسه نمیرم

مامان در حالیکه لباس مایا توی دستش بود گفت:” مایا جان ..زودتر بیا لباست رو بپوش ، داره دیرت میشه !” اما مایا باز هم  تکرار کرد:” نه من مدرسه نمیرم ..”

مامان که ظاهرا کلافه شده بود گفت:” مایا بسه .. ما قبلا کلی در مورد مدرسه رفتن با هم حرف زده بودیم .. بیا زودتر بریم! توی راه بیشتر با هم حرف می زنیم..”

مایا بالاخره با بی میلی لباسش رو پوشید و به همراه مامان راه افتاد.

توی راه مدرسه مامان باز هم در مورد چیزهای جالب و سرگرم کننده ای که توی مدرسه هست برای مایا حرف زد. در مورد حیوانات کوچولویی که توی مدرسه نگهداری میشن و مایا می تونه اونها رو ببینه یا کتابخانه پر از کتاب مدرسه و خیلی چیزهای دیگه ..

اما مایا به چیزهای نگران کننده ای فکر می کرد که ذهنش رو مشغول کرده بود. اینکه اگر کسی باهاش دوست نشه چی؟ اگر نتونست خوندن و نوشتن رو یاد بگیره چی؟ اگه دلش برای مامانش تنگ شد چی؟

وقتی به مدرسه رسیدند تعداد زیادی از مامانها و باباها به همراه بچه ها توی حیاط بودند. مامان مایا با دیدن آقای همسایه که همراه دخترش به مدرسه اومده بود شروع به سلام و احوالپرسی کرد و گفت:” سلام.. صبح بخیر! خوشحالم که می بینمتون ، امروز اولین روز مدرسه مایاست..” آقای همسایه گفت:” سلام منم خوشحالم از دیدنتون ، چه خوب !  امروز اولین روز مدرسه رزا هم هست ..ولی راستی مایا کجاست؟

مامان  پشت سرش رو نگاه کرد ولی مایا نبود.. مامان گفت:” مایا! مایا کجایی؟”   مایا در حالی که از درخت بزرگی که پشت سر مامان بود بالا می رفت با صدای بلند گفت:” من که گفتم من نمیام !”

مایا از درخت بالا رفت و به یک شاخه پهن رسید . اون با خودش فکر کرد کاش می تونست که روی همین درخت زندگی کنه.. اون تصور کرد که روی همین خزه های گرمی که به درخت چسبیده بود می خوابه و شیرینی هایی که توی کیفش داره رو هم می خوره!  اصلا هم مجبور نیست که به مدرسه بره !

در همین موقع مایا صدای خش خشی شنید. دختر کوچیکی خودش رو به زحمت به بالای درخت رسوند و گفت:” سلام..” مایا با بی تفاوتی گفت :” سلام

مردی از پایین درخت داد زد:” رزا بیا پایین ، الان کلاستون شروع میشه!”

دختر کوچولو که اسمش رزا بود از بالای درخت داد زد :” من که گفتم! من مدرسه نمیرم ..”

مایا به رزا نگاه کرد و گفت:” من هم نمیخوام برم مدرسه .. ببینم تو شیرینی می خوری؟

بله بچه ها جون ، اون روز اولین روز مدرسه مایا و رزا بود ولی هیچ کدومشون حاضر نبودند به مدرسه برن!

مایا به رزا نگاه کرد و گفت:” تو چرا نمی خوای مدرسه بری؟”  رزا گفت:” خب برای اینکه نگرانم .. نکنه هیچ کس با من دوست نشه و بازی نکنه! یا اگه نتونم یاد بگیرم که بنویسم و بخونم چی میشه! یا اگه دلم برای بابام تنگ بشه چیکار کنم ؟

درست در همون لحظه اونها دوباره صدای خش خشی رو شنیدند انگار که کسی داشت از درخت بالا می اومد..

این دفعه یک خانم قد بلند بود. وقتی به بالای درخت رسید با صدای بلند گفت:” سلام.. ” مایا به آرومی گفت:” سلام.. ما نمی خوایم به مدرسه بریم !”

خانم قدبلند گفت:” بسیار خب.. منم نمی خوام به مدرسه برم!” بعد هم روی شاخه پایینی نشست و از بین برگ ها به دوردست ها خیره شد..

رزا گفت:” شما کی هستید؟” خانم قد بلند گفت:” من آنا هستم .. معلم کلاس اول ..” مایا در حالیکه شیرینی هاش رو به طرف خانم معلم می گرفت گفت:” شما شیرینی می خورید؟” خانم معلم یک شیرینی برداشت و تشکر کرد..

مایا گفت:” شما چرا به مدرسه نمی رید خانم آنا؟” خانم معلم با خنده گفت:” خب اگه بچه های کلاس من رو دوست نداشته باشند چی؟ اگر فراموش کنم چطوری جمع و تفریق رو به به بچه ها یاد بدم چی؟ یا اگر دلم برای گربه ام تنگ بشه چی؟

مایا به خانم معلم و رزا لبخند زد و گفت:” انگار همه ما از یک چیز می ترسیم.. نگرانی های ما شبیه به همه ! خوشحالم که من تنها نیستم ..” رزا با خوشحالی گفت:” منم همین طور.. همیشه فکر می کردم فقط من این نگرانی ها رو دارم !”

خانم معلم با مهربونی گفت:” بله ولی خودتون کم کم متوجه میشید که هیچ چیز نگران کننده ای وجود نداره ! مثلا شما نباید نگران باشید که کسی دوستتون نداشته باشه و باهاتون دوست نشه ! چون من هر دوی شما رو دوست دارم و باهاتون دوست هستم !”  مایا نفس عمیقی کشید. اون حالا احساس آرامش می کرد و گفت:” من هم همینطور خانم معلم !”

خانم معلم گفت: و یه چیز دیگه ! شما نباید نگران خوندن و نوشتن باشید.. مدرسه جای یاد گرفتن چیزهای جدیده! ما قراره در کنار هم کلی چیزهای جدید یاد بگیریم..”

مایا گفت:” درسته .. فکر کنم دیگه دلم نمی خواد روی درخت زندگی کنم !” رزا خندید و گفت:” اگه روی درخت زندگی کنیم دلمون برای مامان و بابا مون تنگ میشه ، تازه شیرینی های تو هم که داره تموم میشه و چیزی برای خوردن نداریم !”

چند دقیقه بعد مامان از پایین درخت صدا زد:” مایا جان بیا ! کلاس داره شروع میشه!” مایا از بالای درخت گفت:” باشه مامان جون، خانم معلم هم اینجاست.. ما داریم میایم !”

مایا و رزا حالا با احساس خوشحالی و آرامش به همراه خانم معلم وارد مدرسه  شدند.. اونها حالا می دونستند که تنها نیستند و خیلی ذوق داشتند تا زودتر چیزهای جدید یاد بگیرند..

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 72 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 11:51