راکون کوچولو در اولین روز مدرسه

ساخت وبلاگ
4.2/5 - (54 امتیاز)

فردا اولین روزی بود که راکون کوچولو باید به مدرسه می رفت. مامان راکونه گفت:” فردا روز هیجان انگیزیه ! حتما خیلی بهت خوش می گذره ..” اما راکون کوچولو نگران بود و احساس عجیبی داشت. به آرومی گفت:” من فکر می کنم بچه های بزرگتر باید به مدرسه برن ! من هنوز برای مدرسه رفتن خیلی کوچیک هستم .. من مطمینم که برای مدرسه رفتن آماده نیستم ! اصلا من نمی دونم باید چه چیزهایی به مدرسه ببرم !”

مامان گفت :” نگران نباش من میدونم که برای رفتن به مدرسه چه چیزهایی احتیاج داری!”

راکون کوچولو یه کم فکر کرد و گفت:” ولی من هنوز فکر می کنم که آماده نیستم ! راه مدرسه خیلی طولانیه ، ممکنه راننده سرویس راه رو فراموش کنه و ما گم بشیم ..”

مامان راکونه لبخندی زد و گفت:” آقای راننده راه رو خوب بلده ، اون قبلا هرگر گم نشده ..” راکون کوچولو با من من گفت:” از کجا انقدر مطمینید؟ بالاخره ممکنه که یک روزی گم بشه !”

بالاخره سرویس مدرسه اومد و راکون کوچولو از مامان خداحافظی کرد و سوار سرویس شد. خرسی که کنار راکون کوچولو نشسته بود پنجه های اون رو گرفت و به آرومی گفت:” نترس راکون کوچولو، مدرسه اصلا ترسناک نیست .. خودت امروز می بینی که چقدر بهت خوش می گذره!”

راکون کوچولو که توی سرش  پر از نگرانی های جورواجور بود ساکت شد. اون با خودش فکر کرد ” اگر معلم بداخلاق و اخمو باشه چی؟ اگر هیچ وقت به من لبخند نزنه چی؟” اون توی همین فکرها بود که سرویس به مدرسه رسید..

آقای معلم به استقبال بچه ها اومده بود. با دیدن اونها لبخند زد و براشون دست تکون داد و گفت:” سلام بچه ها من معلمتون هستم .. خوشحالم که بالاخره مدرسه ها باز شده و می تونیم هر روز همدیگه رو ببینیم..” راکون کوچولو جا خورده بود. آقای معلم از اون چیزی که فکر می کرد خیلی مهربونتر بود..

اون اسم همه رو می دونست و می دونست که راکون کوچولو توی هنر خیلی عالیه ! آقای معلم و بچه ها همگی دور هم نشستند. اونها در مورد تقویم، روز و ماه و آب و هوا با هم حرف زدند..

بعد با هم بازی اعداد رو کردند و اعداد رو شماردند و نوشتن اسمهاشون رو تمرین کردند.. نگرانی های راکون کوچولو دونه دونه کمتر می شدند.

موقع زنگ تفریح همه بچه ها به حیاط مدرسه رفتند. اونجا پر از بچه های بزرگتر بود که مشغول بازی و سر و صدا بودند. راکون کوچولو کنار دوستش خرسی ایستاده بود. خرسی گفت:” تو نباید بترسی ، تو هم مثل بقیه بچه ها می تونی از وسایل بازی به راحتی استفاده کنی .. حالا بیا بریم ما هم باهاشون بازی کنیم..

راکون کوچولو و خرسی خیلی زود با بقیه بچه ها دوست شدند و با هم قایم با شک بازی کردند. راکون با اینکه کوچولو بود ولی خیلی زود همه رو پیدا می کرد و همه تشویقش می کردند.

زنگ هنر راکون کوچولو یک دایناسور بامزه کشید و اون رو رنگ کرد. خرسی حواسش نبود و به قوطی رنگ ها خورد و همه رنگ ها روی زمین پخش شدند. آقای معلم گفت:” اشکالی نداره ، از این اتفاق ها توی مدرسه پیش میاد ..بیا کمک کنیم با هم جمعش کنیم “

راکون کوچولو با خودش فکر کرد که چقدر خوب که آقای معلم انقدر مهربونه و خرسی رو دعوا نکرد..

زنگ نهار همه بچه ها با ذوق و شوق به سمت سالن غذا خوری رفتند. راکون کوچولو خیلی مشتاق بود تا ببینه مامان براش چه خوراکی هایی گذاشته .. به به ! ساندویچ مورد علاقش و چند تا خوراکی دیگه .. اون و دوستهاش خوراکی هاشون رو با هم تقسیم کردند و خیلی بهشون خوش گذشت..

بعد همگی برای بازی به حیاط مدرسه رفتند. راکون کوچولو با ذوق و شوق از سرسره بالا می رفت و در حالیکه از خوشحالی جیغ میزد سر می خورد و پایین می اومد..خرسی هم تاب بازی می کرد و هورا می کشید..

در زمان کتاب خوانی آقای معلم یک کتاب خنده دار برای بچه ها خوند.. کتاب “باغ وحش عجیب و غریب ” قورباغه ای که پاپوش داشت و خوکی که کلاه داشت .. بچه ها با شنیدن داستان کلی خندیدند..

بعد هم زمان بازی با اسباب بازی ها بود. راکون کوچولو فروشنده شده بود و به بقیه حیوانات اسباب بازی می فروخت .. اون واقعا از این کار کیف می کرد و بهش خوش می گذشت ..

یه کم بعد زنگ مدرسه به صدا در اومد و زمان رفتن رسیده بود ..راکون کوچولو با خودش گفت:” اوه چقدر امروز زود گذشت..”  همه سوار سرویس مدرسه شدند و به طرف خونه رفتند.

وقتی به خونه رسیدند مامان راکونه جلوی در منتظر بود. راکون با اشتیاق به طرف مامان دوید و گفت:” مامان من دیگه یک بچه مدرسه ای هستم .. من فکر می کنم که برای مدرسه رفتن به اندازه کافی بزرگ شدم!  راستی آقای راننده هم خیلی خوب راه رو بلد بود و گم نشد..”

 مامان راکونه خندید و راکون کوچولو رو بوسید و گفت:” مطمین بودم که از مدرسه رفتن خوشت میاد ..”

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 62 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1402 ساعت: 0:28