قصه کارتونی خر تنبل

ساخت وبلاگ
4/5 - (140 امتیاز)

برای شنیدن قصه اندکی صبر کنید و بعد از بارگذاری پلیر روی دکمه پلی کلیک کنید

افزودن به علاقه مندی ها

روزی روزگاری تاجری در دهکده ای کوچک زندگی می کرد. اون چیز های گوناگونی رو در بازار می فروخت تا پولی بدست بیاره. مرد تاجر همیشه کیسه های بار هارو پشت خرش می ذاشت و اونهارو به بازار می برد و می فروخت. تاجر از خرش خوب مراقبت می کرد.

اون می دونست که اون خر چقدربرای کسب و کارش اهمیت داره پس همیشه خرش رو تمیز و سالم نگه می داشت. بهش غذا می داد…خر جوان و قوی بود می تونست بار های زیادی رو روی پشتش به بازار ببره اما یکمی هم تنبل بود. اصلا دلش نمی خواست کار کنه همش دلش می خواست یجا بشینه، بخوره و بخوابه.

خر: “دوباره باید بریم بازار. ارباب باید چندروزی بهم استراحت بده. من…عاشق تعطیلاتم…وای شاید اون به استراحت نیاز نداشته باشه اما من دارم.”

اما خر نمی فهمید که تاجر نمیتونه به تعطیلات بره…اگر تاجر به بازار نمی رفت، =ولی هم بدست نمی آورد و بعد هیچ غذایی هم نداشتن حتی برای خود خر…بسته به نیاز بازار تاجر هرروز چیز های مختلفی می فروخت. حبوبات، غلات، سبزیجات، ادویه جات و حتی میوه. اون هرروز خرش رو به بازار می برد.

هرروز برای رسیدن به بازار باید از رودخونه رد میشدن. تاجر هنگام عبور از رودخونه خیلی مراقب خرش بود. روزی یکی از دوست هاش بهش گفت که درخواست برای نمک تو بازار زیاد شده…

تاجر: “عه!؟ پس که اینطور…خیله خب من خیلی زود فروش نمک رو شروع می کنم. ممنونم که بهم اطلاع دادی دوست من.”

طول نکشید که تاجر 12 کیسه ی نمک رو برای فروش آماده کرد و 6 تا از اون هارو آورد و دونه دونه پشت خرش گذاشت اما بعد فهمید کیسه ها خیلی دارن سنگین میشن و خر نمی تونه راه بره….

تاجر: “آخی حیوون بیچاره. خیلی باید براش سنگین باشه. بیا یکی از کیسه هارو برمی دارم. حالا بهتر شد!”

تاجر که نمی خواست خرش آسیب ببینه یکی از کیسه هارو برداشت..با اینحال باز هم خر آماده ی راه افتادن نبود. تاجر مراقب خرش بود اما اینم خوب می دونست که خرش چقدر تنبله…بنابراین چوبی رو برداشت و به خر زد.

تاجر: “بسه دیگه راه بیوفت. اینقدر تنبل نباش. به اندازه ی کافی خوردی و خوابیدی. باید بریم بازار. زود باش!”

اونروز تاجر تمام نمک هارو در بازار فروخت….

تاجر: “دمش گرم! حق با دوستم بود. آره درخواست نمک داره هرروز بیشتر میشه.”

تاجر دیگه هرروز نمک می فروخت. کیسه های نمک رو پر می کرد و پشت خر می ذاشت…خر مجبور بود گاهی پنج کیسه و گاهی هم شش کیسه رو با خودش به بازار ببره. با اینکه اصلا خوشحال نبود ولی هروقت به خونه می رسید خیالش راحت میشد چون تاجر همه ی کیسه های نمک رو می فروخت و دیگه کیسه ای نمیموند تا دوباره با خودش برگردونه. چند روزی گذشت سپس روزی تاجر شش کیسه پشت خر گذاشت و به سمت بازار رفت. همین که می خواستن از رودخونه رد بشن تاجر متوجه شد که آب کمی بالا اومده.

تاجر: “امروز باید آهسته تر رد بشی…نمیخوام سر بخوری و یوقت بیوفتم تو این آب خروشان.”

نصف رودخونه رو رد شده بودن که ناگهان خر از روی سنگی سر خورد و تالاپی افتاد توی رودخونه…

تاجر: “اوخ نه چرا اینجوری شد؟؟”

تاجر سعی کرد تا خر رو یجوری از آب بیرون بکشه و از رودخونه رد کنه…خر ترسیده بود و شوکه شده بود اما ناگهان چیزی حس کرد..

خر: “ایول..کیسه ها هنوز پشتم هستن. پس چرا حس می کنم چیزی پشتم نیست؟؟ آهان! این رودخونه قدرت جادویی داره….ایول…ایول”

اونچه که خر نمی دونست این بود که هیچ جادویی در رودخونه وچود نداره. وقتی افتاد آب همه ی نمک های توی کیسه هارو در خودش حل کرد و به همین دلیل خر احساس کرد چیزی روی پشتش نیست. حالا دیگه هیچ نمکی در کیسه ها نمونده بود..

تاجر: “وای همه ی تلاشم به هدر رفت! نمیدونم حالا باید چی بفروشم. بازم خداروشکر که خرم آسیبی ندید. حالا دیگه دلیلی نداره که برم بازار. خب بهتره برگردم خونه.”

خر: “هیچ بازی رو پشتم نیست این یعنی نباید کار کنم. این واقعا جادوییه! ایول…ایول.”

خر بعد از اینکه سفرشون رو نیمه کاره گذاشت تمام روز رو به خودش اختصاص داد. کل روز رو خورد و خوابید. خیلی خوشحال بود…روز بعد دوباره تاجر شش کیسه پشت خر گذاشت و دوباره راهی بازار شدن.

خر: “دیروز خیلی خوش گذشت اما امروز دوباره باید کار کنم..صبر کن ببینم. میتونم کار نکنم و بار روی پشتم رو سبک کنم و برگردم خونه درست مثل دیروز. آب قدرت جادویی داره مطمئنم دوباره کمکم میکنه! آره!”

تاجر بی خبر از نقشه ی خر به سمت بازار به راه افتاد…همین که به رودخونه رسیدن خر به جلو دویید و قبل از اینکه تاجر بتونه جلوشو بگیره رفت و درست همونجایی که افتاده بود نشست.

تاجر: “داری چیکار میکنی خر احمق؟ عه بلند شو زودباش!”

اما خیلی دیر شده بود. نمک های روی پشت خر دوباره توی آب حل شدن…دیگه باری نبود و حالا خر خوشحال بود….

خر: “همینه! نه باری هست نه کاری!”

تاجر: “چطور ممکنه؟؟ صبر کن ببینم. این خر از عمد رفت وسط رودخونه نشست. آره…عجب حیوون تنبلیه این همه ازش مراقبت کردم و و اینجوری جوابم رو داد…بذار ببرمش خونه…آره بذار ببرمش خونه. اونوقت میدونم باهاش چیکار کنم.”

خر با خودش فکر کرد راه خوبی برای در رفتن از کار پیدا کرده اما تاجر نقشه ی دیگه ای داشت. صبح روز بعد تاجر هشت کیسه پشت خر گذاشت اما خر شکایتی نکرد…

خر: “هشت کیسه؟؟؟ اما چرا نمیتونم بار رو احساس کنم ها؟؟ چه اهمیتی داره بذار ارباب هرچندتا کیسه که دلش می خواد بذار پشتم. به هرحال من که بازار نمیرم…ایول.”

تاجر بدون این که حرفی بزنه خر رو به بازار برد…

خر: “اینم از جادوی من.”

وقتی داشتن از رودخونه رد میشدن…خر دوباره در همون نقطه افتاد و نشست توی آب اما امروز دیگه تاجر خرش رو بلند نکرد. همین که خر می خواست بلند بشه ناگهان…

خر: “نه…نه…پشتم! چه اتفاقی افتاد؟ چرا پشتم اینقدر سنگین شده؟؟؟ نه ایول…”

تاجر مرد باهوشی بود. می دونست خرش دوباره می خواد به اون کلک بزنه. بنابراین ایندفعه به جای نمک پنبه روی پشت خر گذاشت. همین که خر توی آب نشست، پنبه آب رو جذب کرد و سنگین تر شد….

تاجر: “فکر کردی میتونی بهم کلک بزنی؟؟ حالا باید با این هشت کیسه تا بازار بری و بعدش برگردی خونه. آره.”

خر: “وای نه خیلی سنگینه…پشتم.”

خر فهمید که اب به هیچ وجه سحرآمیز نیست و بعد اون هشت کیسه رو به بازار برد و به خونه برگشت. از اون روز به بعد خر دیگه جرئت نداشت توی آب بشینه.

تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس...
ما را در سایت تبریک سال ۱۴۰۰ + اس ام اس، متن و عکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد جواد عظیم بازدید : 145 تاريخ : شنبه 11 تير 1401 ساعت: 0:19